🍫Part23🐺

561 108 15
                                    

❤️❤️❤️❤️❤️
آروم چشمامو باز کردم.
خورشید داشت طلوع می کرد و نور نارنجی خورشید به اتاق فضای عشقولانه ای داده بود. نگام شوکه به جای خالی کای افتاد.
+كای؟! کایا؟!
از رو تخت بلند شدم و در دستشویی رو باز کردم. نبود...تو اتاق نبود!
نگام به کاغذی که رو دفتر بود افتاد... سمت کاغذ رفتم و برداشتمش...
کاغذ رو باز کردم. با دیدن دست خط کای، یهو یه حس اضطرابی به درونم هجوم اورد...
آب دهنمو قورت دادم. با دلشوره شروع به خوندن کلمات کردم. وقتی نامه تموم شد، قطره های اشکم کاغذ رو خیس کرده بودن. رفت؟ به همین راحتی؟ بعد این همه عذابی که بهم داده بود، حالا که باید کنارم باشه ولم کرد و رفت؟. روی زمین کنار تخت نشستم. چشام مثل ابر شده بود... قطره های اشک بدون هیچ فرصتی به هم دیگه پایین میومدن. مگه من چه گناهی کردم که حتی یه ثانیه خوشیم بهم نیومده؟ خدایا، چرا هرچی بدبختی و تنهایی تو زندگی من خلاصه شده؟ آخه این حقه؟ عدالتت کجا رفته؟ تویی که تو هرجایی دم از حق و عدالت می زنی، حالا که نوبت من شد عدالتت شد ناعدالتی؟! چشامو بستم و سرمو به تخت تکیه دادم. هرچه قدرم که بدی در حقم کرده بودی، هرچه قدرم که منو از خودت شکستی، بازم نباید با یه نامه ولم می کردی و میرفتی... هرچه قدرم که عذاب وجدان داشتی بازم نباید تو این موقعیت تنهام می ذاشتی و می رفتی. دستمو رو شکمم گذاشتم و چنگی زدم. شاید اگه تو نبودی کای ولم نمی کرد و بره... از همه متنفرم... از خدایی که مثلا همیشه باهامه و به سرنوشتی که برام رقم زده میخنده... از اون کسی که منو به دنیا آورد... از دی او که زندگیمو خراب کرد... از کای که تو اوج بدبختی و نیاز دوباره نیازمند ترم کرد.
حتی از تویی که توی بدنم داری هر لحظه رشد می کنی و جلوی منو برای اینکه خودمو بکشم می گیری هم متنفرم.

.........
با حس کشیده شدن پتویی رو بدنم چشمامو باز کردم. بکهیون با دیدن چشمای بازم، لبخند کوچیکی زد. بیدار شدی؟! هیچی نگفتم و نگامو به پنجره اتاق دادم.
خیلی ضعیف شدي هون... یه خورده غذا بخور... با قرار گرفتن قاشقی روی لبم و پیچیدن بوی سوپ توی بینیم اخمی کردم و سرمو عقب کشیدم.
+نمی خوام...
-خواهش می کنم بخور سهون، به فکر خودت نیستی حداقل به فکر اون بچه بی گناهی باش که داری بزرگش می کنی، رفته که رفته، اصلا مهم نیس، هرچی باشه بهتر از رفتارای بدی که باهات داشته، حداقل الان می دونی که مثل قبل دوست داره...
+نمی خوامش، بچه ای که تو شکممه رو نمی خوام، می خوام سقطش کنم
-وای خدا...باورم نمیشه که داری همچین حرفی می زنی؟
+م... من نمی خوام بدون کای بزرگش کنم. بکهیون کنار سهون روی تخت نشست، دست سهونو توی دستاش گرفت و فشاری بهشون وارد کرد.
-می دونم سختته سهون، منم همه حسایی که الان داری تجربه می کنی، یه روزی تجربه کردم. کای خیلی زود بر می گرده و بچتونو باهم بزرگ می کنید.
+اگه...اگه برنگشت چی؟! وقتی بهت گفته بر می گرده یعنی اینکه برمی گرده، یه آلفا هیچ وقت قولی که به جفتش داده رو نمی شکنه. منم تو رو توی تنهایی و خلوت خودم بزرگ کردم. باهات حرف می زدم و اشک می ریختم. بچه توی شکمت هنوز کوچیکه، ولی یه خورده که بزرگتر بشه تمام احساساتتو حس می کنه، وقتی که ناراحتی اینقدر تکون می خوره تا غمت یادت بره، وقتی که خوش حالی خیلی ریز و نا محسوص تكون می خوره تا...
+خسته شدم...
-هنوز برای خستگی زوده هون... این مدت رو یه امتحان در نظر بگیر، فکر کن کم کم به سوالات آخر نزدیک شدی و وقتی که سوال آخر رو جواب دادی بی صبرانه منتظر نمره ت هستی، نمره ۲۰ تو کای و یه زندگی خوب و شاده... به سختی امتحان فکر نکن، با صبر به همه سوالات جواب بده و منتظر نمره ۲۰ آخرت باش...
+فقط دلم می خواد لحظه های نبود کای خیلی زود بگذره...
-اینکه بدونی بالاخره برمی گرده، کلی بهت نیرو می ده...
+مرسی که هستی!
بکهیون روم خم شد و پیشونیمو بوسید.
-یه خورده استراحت کن سهون.
(Laykang pov)
لی آروم روی تخت بغل کانگ نشست، موهای توی صورتشو کمی کنار زد.
-چه قدر می خوابی؟! پاشو دیگه!
تکون آرومی به کانگ داد و صداش زد.
-کانگی؟ کاکا؟ پاشو دیگه؟ چرا اینقدر می خوابی؟
کانگ تکونی خورد و پشتشو به لی کرد.
+ یه خورده دیگه... یه ذره دیگ...
اینو که گفت دوباره چشاش روی هم رفت.
بدنش به قدری کوفته و خسته بود که حتی حال نداشت پتویی که لی از روش کشیده رو پس بگیره.
-پاشو دیگه کانگ، ۱۳ ساعته خوابیدی! پاشو دلم واسه شیطونيات تنگ شده...
کانگ به زور روی تخت نشست. یکی از چشماشو باز کرد و به لى نگاه کرد. یهو دستشو دور گردن لى انداخت و با خودش روی تخت خوابوندش. +ببين، بچه خوب و آدمی باش، بگیر بخواب بعد عمویی که پاشد آب نبات بهت می ده!
لی پوکر به کانگ که دوباره چشاش روی هم افتاده بود نگاه کرد.
-جدیدا خیلی لوس و خوابالو شدى، از بس که می خوابی حالم داره بهم می خوره!
(سوم شخص)
به چهره اش توی آیینه زل زد. این همه نقشه کشیده بود ولی آخرش... به هدف اصلیش نرسیده بود! نتونست کای رو نابود کنه، نتونسته بود اخر انتقامشو از کسایی که می خواد بگیره.
فقط خودشو خوار و ذلیل کرده بود. دستشو توی جیبیش کرد و پلاستیکی که توش چندتا قرص بود رو بیرون کشید. قرصا برای چی بودن؟ نمی دونست! ولی اینو می دونست که اگه همه رو باهم بخوره، چشاش بیشتر از چند دقیقه باز نمی مونن. گره پلاستیک رو باز کرد و قرصا رو توی دستش نگه داشت. زندگی یه خورده زیاد باهاش بی رحم نبود؟! شاید این حقه زندگی باشه، شاید دلش بخواد آدمایی که دوست نداره رو با حقه بی رحمی از بین ببره. درسته نه؟!
نگاهشو به دور تا دور سلول انداخت. شمار روزایی که تو این اتاق سیاه شش متری بود، از دستش در رفته بودن. فقط دلش می خواست بکهیونو یه بار دیگه ببینه... خواسته زیادی بود نه؟!
نیشخند تلخی زد و قرصا رو ته حلقش ریخت. پلکاشو روی هم فشرد و قرصا رو قورت داد. زانوهاش سست شدن و روی زمین افتاد.
اگه پشیمونم بود دیگه پشیمونی براش سودی نداشت. نمی تونست کارای جبران ناپذيرشو به عقب برگردونه. سوزش معده ش شروع شده بود. نمی دونست تا چند دقیقه دیگه زنده اس!
یک دقیقه؟! دو دقيقه؟! شایدم کم تر از اینا!! چشمش به مایع سرخ رنگی که کم کم روی زمین می چکید افتاد! اون همیشه عاشق رنگ سرخ بود نه؟! سرخ بوی قدرتو بهش می داد، ولی حالا چرا بوی مرگ به مشامش می رسید؟! عاشق خون بود؟! ولی...
عاشق خون خودش یا دیگران؟! ذهنش دیگه یاری فلسفه بافی رو بهش نمی داد. روی زمین افتاد! آخرین تصویری که از خودش دید، روی پایه زنگ زده تخت آهنی بود.
چشاش گشاد شده بود و داشت به فرشته مرگش نگاه می کرد.
باید دست فرشته رو می گرفت؟! درستش همینه نه؟!
...........
کریس با شوک به معاونش نگاه کرد.
+چ.. چی گفتی؟!
-حدود دو ساعت پیش خودکشی کرده.
+چه طوری؟!
- علتش هنوز مشخص نشده ولی مثل اینکه با قرص خودشو کشته.
کریس گیجگاهشو ماساژ داد.
+پسره دیوونه، تحقیق کن ببین کی اون قرصا رو بهش رسونده و جسدش... کنار پدر و مادرش خاک بشه... بله قربان.
! نزار خبر فعلا به گوش سوهو برسه.
-حتما! با اجازتون مرخص می شم.
بعد از بیرون رفتن معاونش روشو کرد سمت چان و گفت:
+پسر خوبی بود ولی راهشو اشتباه انتخاب کرد. چان سرشو تکون داد و گفت:
-بکهیون اگه بفهمه ناراحت میشه.
+مهم نیست!
- میشه کای رو برگردونین؟ سهون داره خیلی عذاب می کشه، اون بچه ضعيفيه...
+نه بهتره یه مدت کای از سهون دور باشه!
-چرا فکر می کنین رابطشون با دور موندن از هم درست میشه؟!
+فکر نمی کنم، مطمئنم!
-میشه به کای بگین که چه اتفاقی افتاده بوده؟!
+به وقتش!
چانیول دندون قروچه ای کرد و از روی مبل بلند شد.
-من می رم.
+به بکهیون نگو کای کجاست، اونوقت به سهون می گه.
-سعیمو می کنم.
کریس به چانیول که با عصبانیت از در خارج می شد نگاه کرد.
+حاضرم قسم بخورم تا نیم ساعت دیگه همه اتفاقاتو به بکهیون می گی!
گفتن موضوع به کای حداقل تا چند روز آینده، هیچ کمکی بهشون نمی کرد. کای اول باید با خودش کنار بیاد و بعد حقیقت رو درباره رفتارها و کارهاش بفهمه... سرشو به پشتی صندلی تکیه داد و سعی کرد حداقل یه خورده به ذهن درگیرش نظم بده!
(Sehun pov)
(سه ماه بعد)
با حس سردی مایع لغزنده ای که برای هر بار سونوگرافی رو شکمم مالیده میشد صورتمو توی هم کشیدم.
-خب خب، امروز هويت کوچولوی توی شکممت مشخص میشه نه؟!
+نمی دونم /:
کانگ: دروغ می گه الان دلش داره عین سیر و سرکه می جوشه تا بفهمه بچه اش دختره یا پسر...
دکتر خنده ای کرد و گفت:
- با داروهایی که بهت دادم خوابای زیادت کاهش پیدا کرد؟!
کانگ نیششو باز کرد و گفت:
-دکتر من اصلا لب به اون داروهای تلخ بی مزه ات هم نزدم! به هرحال اثرات بارداریه دیگه!
دکتر: خیلی جالبه که دوتا از اعضای خاندان سلطنتی باهم باردار شدن.
من و کانگ: اصلا هم جالب نیس/:
دکتر: اوه! خیلی خوب آروم باشین، عصبانیت برای شما دوتا خوب نیست.
به حرف دکتر توجهی نکردم دوباره توی افکار بی سر و ته ام غرق شدم.
سه ماه گذشت... 
سه ماه چرت و طولانی...
سه ماه بدون کای و صد البته با بزرگ شدن نینی تو شکمم... نبود کای سخته ولی... خب نمی خوام کوچولوم نبود پدرشو حس کنه! گفته بودم از کوچولوم متنفرم؟ خب اشتباه کردم، اون موقع فقط از اون شکلات عوضی عصبانی بودم. شکلات عوضی؟ خب کم کم داره از کای حرصم می گیره و وقتی که برگشت، تمام این عوضی بازیاشو سرش خالی می کنم. به هر حال، نبود کای، با کانگ و آپا، حداقل یه خورده جبران میشه... ولی، نمی تونم خودمو که گول بزنم؟ می تونم؟ شبا با حس اینکه بچه ام خوابه بالشم شب تا صبح مهمون اشکامه... درباره حامله شدن کانگ... فکر کنم کم تر از یک ماه بچه هامون تفاوت سنی داشته باشن... خیلی مسخره و چرته/: کانگ از وقتی که حامله شده خیلی لوس و ننر و خواب آلود شده... لوسیش به حدی رسیده که تا وقتی کریسو می بینه گریه می کنه و می گه من از این می ترسم! خیلی لوسه...خیلی خیلی... فقط خوش حالم که همیشه خوابه و نباید لوس بودنای بیش از حدش رو تحمل کنم... تو این سه ماه خیلی اتفاقات مختلفی افتاد... دی او خودشو کشت... می دونم نامردیه، ولی خوش حالم که از توی زندگیم بیرون رفت. بکهیون خیلی ناراحت شد، تا چند روز از کریس دلگیر بود، برای اینکه نذاشته بود واسه آخرین بار دی او رو ببینه! یه چیز جالبی که فهمیدم این بود که من از همون اول یه نیمه گرگینه توی وجودم داشتم. مادربزرگم گرگینه بوده، واقعا برام جالب بود(: تو این مدت هر یه هفته یه بار شعر می نوشتم و برای کای میفرستادمش... نمی دونم که می خوند یا نه... ولی حداقل یه ذره، امیدوارم که بخوندشون و بدونه که به برگشتش نیاز دارم... ای کاش می دونستم کجاس، اونوقت خودم می رفتم و برش می گردوندم... با صدای دکتر از فکر بیرون کشیده شدم...
- حدس بزن سهون!
+دکتر من واقعاحوصله این چیزا رو ندارم،لطفا بگین دختره یا پسر؟!
- یه خورده ذوق داشته باش پسر، به هر حال بچه های اولت هستن!
+ بچه ها؟!
- اوهوم یه خواهر و یه برادر کوچولو!
+دوقلو شدن؟!
'خب آره! اشکالی داره؟!
+واقعنی؟!
کانگ: وای خدای من چه ذوقیم داره! دوقلوعه دیگه، چند بار می پرسی؟!
+خفه میشی؟!
کانگ: بی ادب):
از مطب دکتر بیرون اومدیم و سوار ماشینی که برامون بود شدیم. البته خودمون چون خیلی خوب رانندگی بلد نبودیم برای همین یه راننده برامون گذاشتن.
+به نظرت به کای پیام بدم؟!
کانگ نگاهشو از پنجره گرفت.
-اسکل شدی باز؟!
+خب، آخه...نباید بدونه؟!
- اگه براش مهم بود ولت نمی کرد بره!
+دست خودش نبوده که...
وسط حرفم پرید و گفت:
-اینقدر خودتو مقابل اون کوچیک نکن! اخمی کردم و گفتم:
+آخه تو به این می گی کوچیک شدن؟! شاید اگه بهش بگم برگرده...
-وقتی می خواستی براش شعر بفرستی هم همینو گفتی! ولی اصلا تا حالا یه بارم جوابتو داده؟ شده یه بار به شعرات واکنش نشون بده؟ شده حتی به استیکر ساده برات بفرسته؟ چرا اینقدر احمق شدی؟
+من احمق نشدم کانگ! من فقط به بودن اون در کنارم نیاز دارم! یه امگا بدون آلفاش نمی تونه زندگی کنه، اینو درک کن، احمق تویی که نمی تونی بفهمی من دوستش دارم...
کانگ پلکاشو محکم روی هم فشار داد.
-خیلی خب! هر غلطی که می خوای بکن!
(فلش بک، دوماه و نیم قبل)
( سوم شخص)
نانا آروم فنجون قهوه رو مقابل کریس روی میز گذاشت و خودش هم روی مبل روبه روش نشست.
- از وقتی که اومده، توی اتاقشه...یه لقمه غذا رو هم به زور تو دهنش می کنه! کارش بچگانه و دور از عقل بود! باید با سهون صحبت می کرد نه اینکه اون پسر رو با یه بچه توی شکم تنها بزاره! لطفا باهاش حرف بزن آبا، دوتاشون گناه دارن...
کریس از روی مبل بلند شد و گفت:
-می خوام باهاش حرف بزنم، مزاحممون نشو! +چشم!
بدون هیچ حرفی سمت اتاقی که کای توش بود رفت. نانا با اخم به رو به روش نگاه کرد، اینکه کای اینجوری شده تقصير اون بود که کریس اینجوری باهاش رفتار می کرد؟! تقه ای به در زد و بازش کرد. اتاق کمی تاریک بود ولی می تونست سایه جسم مچاله شده توی بالکن رو ببینه!
سمت کای رفت.
+فکر می کنی الان که مثل بزدلا فرار کردی، اون پسر حالش خوب میشه؟!
کای سرشو بالا آورد و نگاه خسته ای به کریس انداخت. با صدای گرفته ای گفت:
- نمی تونم
+تو چشماش نگاه کنم!
کریس نگاهشو به درختای زیادی که اطراف کلبه بود، داد.
+تقصیر تو نبوده ! سهونم اینو درک می کنه. می دونی وقتی بهش گفتم که کارات دست خودت نبوده، چه قدر خوش حال شد؟ اون فکر می کرد وقتی طلسم شکسته بشه، زندگیتون دوباره مثل قبل میشه، ولی تو با رفتنت همه چی رو خراب کردی!
-اگه من اونجوری با دی او رفتار نمی کردم الان زندگیمون خراب نشده بود!
کریس مقابل كای روی زانوهاش نشست، دستای سردشو تو دستاش گرفت و گفت:
+ هیس! دیگه حرف اون پسر رو نزن! اون مرده... کای شوکه پلک زد.
-دی او؟ مرده؟
+آره مرده، خودشو تو زندان کشته... با سمی که از یکی نگهبانا گرفته...
- و...ولی آخه...
+برگرد کای، سهون الان بهت نیاز داره... کای نگاه دردمندشو به کریس داد.
- من فعلا نمی تونم با سهون مواجه بشم، بزار با خودم کنار بیام خواهش می کنم.
+ تا کی؟!
- نمی دونم...
+تا مشخص شدن جنسیت بچه ات باید برگردی و خودتو برای جانشینی آماده کنی، اگه دیر تر از وقتی که گفتم برگردی، از قلمرو پرتت می کنم بیرون و دیگه نمی زارم سهونو ببینی... مواظب سهون و بچه اش باش...
کریس بلند شد.
+مواظب سهون و بچه ات هستم.
(پایان فلش بک)
(Sehun pov)
"دلم هوای نفسای گرمی که تو صورتم پخش می شد رو کرده... مگه میشه تو نباشی و ضربان قلبم منظم بتپه؟ سه ماه نبودت، شده کابوس شبای من...
خواهش می کنم برگرد کای... "
پیامو ارسال کردم و اشکام رو پاک کردم. آهی کشیدم... این پیامم حتما مثل قبلیا بی جواب می مونه... گوشی رو روی تخت پرت کردم و بلند شدم و جلوی آیینه رفتم. با دیدن شکمم نیشم باز شد...
(خدایی هر کی اینجا سهونو با قد بلند و شونه های پهن تصور کنه ازش نمی گذرم) آروم دستمو روی شکمم گذاشتم. با تكون ریزی که زیر دستم حس کردم، لبخند کوچیکی زدم. دقیقا از یک هفته پیش این تکون خوردنا شروع شد... فقط رو مخیش اینه که هر وقت گشنشون میشه، می خوان شکم منو پاره کنن):
در رو باز کردم و بیرون رفتم.
آروم قدمامو سمت اتاق کانگ جون برداشتم. از وقتی که حامله شده بود اتاقشونو عوض کرده بودن تا مواد شیمیایی رو بچه اشون تاثیر نذاره... تقه ای به در زدم.
+سهونم بیام تو؟!
طبق معمول صدایی نشنیدم... حتما دوباره خوابیده. در رو باز کردم و داخل اتاق شدم. بر خلاف انتظارم کانگ روی تخت نشسته بود و کتاب می خوند.
+زبون نداری؟!
-نوچ...
روی تخت کنارش نشستم و کتابو از دستش گرفتم.
"چگونه حالت های کودکمان را تشخیص دهیم"
+من اینو قبلا خوندم!
-واقعا؟ خودت خوندی یا سوهو انداخته تو دامنت؟!
+حوصله ام سر رفته بود، واسه همین یه چندتا کتاب از کتاب خونه برداشتم.
- من چون حوصله ام سر رفته بود و دانشگاهم نمی تونستم برم سوهو بهم پیشنهاد کرد که اینارو بخونم.

My Chocolate Wolf🍫Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang