🍫Part22🐺

721 111 18
                                    

(Kang pov)
پنگوئن وارانه سمت اتاق کریس رفتم.
خدا می دونه باز چی شده که این منو میخواد
من از این می ترسم چرا کسی نمی فهمه؟!
آروم در زدم و داخل اتاقش شدم.
پشت میزش نشسته بود و سرشو توی دستاش گرفته بود.
اتاق نیمه تاریک بود و فضا رو ترسناک تر کرده بود.
-بشین کانگ...
آروم سمت مبل تک نفره اتاقش رفتم. خیلی سعی کردم که درست راه برم ولی نمی شد): دیشب پنج بار لی جرم داد): با پنج پوزیشن مختلف... من خر رو باش که فکر می کردم بچه مثبت بوده سکس بلد نیست، از منم بیشتر بلد بود):|
-کانگ؟!
+ب... بله؟!
-چرا صورتتو کج و کوله می کنی؟!
+ هییچی به خدا... صورتم تیک پیدا کرد(:
-کانگ جون اون جادو هیچ باطل کننده ای نداره؟ +نه، خیلی سعی کردم باطل کنندشو پیدا کنم ولی تو کتابایی که داشتم نبود.
-می دونی دی او اون جادو رو برای کی می خواسته؟!
+نه!
- اون جادو رو برای کای می خواسته... +چ...چی؟
-اون جادوی لعنتی رو برای کای می خواسته. می خواسته زندگیشو نابود کنه تا انتقام بگیره... +پ... پس دلیل رفتارای کای...
کریس از پشت میز بلند شد و سمتم اومد. ترسیدم و خودمو جمع کردم.
دستاشو گذاشت رو شونه هام و گفت:
-هرچی بخوایی در اختیارت می زارم، فقط طلسمو بشکن...
+م. من نمی...تونم!
-نمی تونی کانگ؟... باید بتونی!
+ولی...
-تو که نمی خوای زندگی سهون نابود شه می خوایی؟!
+نه!
- پس کمکش کن!
دستشو تو موهاش کرد و پشتشو به من کرد.
- همه کتابای جادو رو بهت بر می گردونم فقط باطل کننده طلسمو هرچه سریع تر پیدا کن! +چ...چشم!
بلند شدم و خواستم از اتاق بیرون برم که صدام زد.
-وایسا...تو می دونستی كای جادو شده؟!
+چ.چی؟! نه باور کنید من نمی دونستم... هرکاری کردم نگفت جادو رو واسه کی می خواد، اون حتی منو با چاقوی سمی زخمی کرد تا بتونه جادو رو ازم بگیره... فقط کای تو این دوماه با سهون خیلی بد شده...بهش تجاوز می کرد... به سهون می گفت ازش متنفر شده و دیگه دوستش نداره... من خواستم بهتون بگم، ولی سهون نذاشت و گفت حق اینکه این موضوع رو به کسی بگم رو ندارم. خودش می خواست مشکل زندگیشو برطرف کنه...
- اون پسره احمق...
+تازه کای اتاق شکنجه هم داره!
چشمای کریس درشت شد و با تعجب گفت:
- اتاق شکنجه؟!
+ اوهوم...
- برو بیرون کانگ...
+چ... چشم
سریع از اتاق بیرون اومدم.
خدایا من چیکار کردم؟! یعنی همه اینا تقصیر منه؟! وایی...نه!
من حالا چه جوری تو روی سهون نگاه کنم؟!
آروم در اتاق رو باز کردم و داخل اتاق شدم.
مستقیم سمت تخت رفتم. روش خوابیدم و پتو رو روی خودم کشیدم. پایین و بالا شدن تخت رو حس کردم.
-چی شده کانگ؟!
دماغمو بالا کشیدم و چیزی نگفتم. یهو پتو از روم کنار رفت. بلند شدم و خواستم پتو رو از لی بگیرم که چونمو گرفت.
- گریه کردی؟!
+نه پتو رو بده!
-پس چرا چشمات خیسن؟!
+هیچی نیس، پتو رو بده بهم...
لی محکم پتو رو از تو دستم بیرون کشید که باعث شد نتونم تعادلمو حفظ کنم و تو بغلش بیوفتم.
دستشو دور کمرم حلقه کرد و روی پاهاش نشوندم.
- بهم بگو چی شده؟!
محکم زیر گریه زدم و سرمو تو سینش پنهان کردم.
+س.. هون...
-سهون چیزیش شده؟!
+نه.. هق...كای...
-هوف... کای یا سهون؟!
+دوتاشون...
-خب چی شده؟!
+حسش نیست برات بگم):
-کانگ جون!
+بغلم کن!
- الانم بغلت کردم!
+من خیلی بدبخت و بی عرضه ام!
-برای چی؟!
+چون اون جادوی نفرت لعنت شده رو به دی او دادم و اونم کایو جادو کرد. کای حالا از سهون بدش میاد. من زندگی سهونو خراب کردم):
- آروم باش کانگ...
+نمی توونم... همش تقصیر منه، سهون هیچ وقت نمی بخشتم!
- واسه چی جادو رو به دی او دادی؟!
+تهدیدم کرد، اون روز که زخمی شده بودم، کار اون بود.
-كانگی... سهون مطمئنا درک می کنه که تو تقصیری نداشتی!
+نمی بخشتم!
-چرا می بخشتت!
.............
با صدای زنگ در به سختی از جلوی تلویزیون بلند شدم.
کای که خودش کلید داره پس کی این موقع شب اومده اینجا؟!
در رو باز کردم و با تعجب به کریس نگاه کردم. +اوه...
-نمی خوایی بری کنار تا بیام تو؟!
+چرا...بفرمایید
کنار رفتم تا داخل خونه بشه.
-كای نیستش؟!
+نه!
روی مبل نشست.
-می دونی کجاست؟!
+ اووم...نه! چیزی می خورین؟
- نه بشین با خودت کار دارم.
روی مبل نشستم و منتظر بهش زل زدم.
-سهون بهتره با من به قصر بیایی
+چی؟! واسه یه مدت از کای دور باشی بهتره! (فلش بک) (كريسهو)
سوهو اروم بغل کریس نشست.
+حالای می خوایی چیکار کنی؟!
- کای که خودش نمی دونه چه بلایی سرش اومده. باید سهونو بیارم پیش خودمون... به چان و بکم بگم برگردن...
+ سهونو بیاریم پیش خودمون پس کای چی؟! -بهتره یه مدت تنها باشه... هرچند می دونم کنترلش سخت تر می شه!
+سهون میاد؟!
-میارمش!
(پایان فلش بک)
+ برای چی؟!
- من همه چیو می دونم سهون!
+خب...خب چیزه کای...
- اونجور که فکر می کنی نیست! کای جادو شده. +جادو؟! مگه میشه؟!
-تو پا به یه دنیای دیگه گذاشتی پس نباید این چیزا برات غير قابل باور باشن.
+چرا باید جادو بشه؟!
-کار دی اوعه، اون می خواسته از کای انتقام بگیره.
+ولی......... آخه...
-سهونا هرکاری کنی بازم جادوی کای شکسته نمی شه.
+دی او چه جوری تونسته کایو جادو كنه؟!
-کانگ جون اون جادو رو بهش داده.
+چی؟! کانگ؟!
- اون پسر هیچ تقصیری نداره، دی او تهدیدش کرده تا جادو رو ازش بگیره. تازه اون نمی دونسته که اون عوضی جادو رو برای کای می خواسته!
+کای از من متنفر شده!
-نمی دونم سهون، واسه همینه که می گم باید باهام بیایی!
+شاید اگه کای بفهمه که جادو شده رفتارش عوض بشه!
- فکر می کنی قبول كنه؟!
+چرا قبول نکنه؟!
- قبول نمی کنه سهون...
+من...من نمی تونم تنهاش بزارم!
-سهووون...
+من واقعا نمی تونم. این راهش نیست!
-سهون تو برام مثل بکهیون عزیزی...حتی بیشتر، من یه چیزی می دونم که دارم بهت می گم باید كای رو یه مدت تنها بزاری.
+اگه بفهمه...
- هیچ کاری نمی تونه بکنه!
+واسه چی باید تنهاش بزارم؟! لطفا بهم بگین. -اگه واقعا تحمل رفتارای کای رو داری می تونی همینجا بمونی. همین الانشم کلی شکسته شدی. +دی او...
- دستور دادم دستگیرش کنن دوماهه که غیبش زده!
+دوماه؟! ن...نکنه از همون شبی که ما رفتیم خونه اش كای رو جادو کرده؟!
-احتمالش زیاده!
+پس سرگیجه اونشب کای به خاطر همین بود. -برو وسایلتو جمع کن. بهتره تا کای نیومده از اینجا بریم.
+باشه.
آروم سمت پله ها رفتم. باورم نمی شد که دی او اون کار رو کرده باشه!
اخه...رفتارش با من خیلی خوب بود.
حداقل به خاطر آپا هم که شده نباید اینکارو می کرد): راستی این دوتا کجان؟! . واقعا که... پدربزرگم باید به فکر من باشه یا اونا؟!
در اتاق رو باز کردم و داخل اتاق شدم. اتاق بوی کای رو می داد! واقعا برام سخت بود که تنهاش بزارم! خیلی خوش حالم که اون رفتارا دست خودش نبوده. پس ممکنه وقتی جادوش شکست بتونیم دوباره باهم زندگی کنیم. دفترچه خاطراتم رو با گردنبندی که اونروز کای انتخاب کرده بود برداشتم. چند دست لباس برداشتم و توی یه چمدون کوچیک گذاشتمشون... یه دونه از پیراهنای كای رو برداشتم و توی چمدون گذاشتم. دسته چمدون رو کشیدم و از اتاق خارج شدم. امیدوارم همه چی درست شه!
(Chanbaek pov)
+چیکار کردی چان؟!
- هنوز که نکردم! می خوام شرکتو بفروشم!
+دیوونه شدی؟!
-نه! نمی شه که همیشه اینجا بمونیم!
+ولی چان...
- باید برگردیم بکهیون...
+چرا؟!
-پدرت گفته!
+ولی چان... شرکتو می خوایی بفروشی؟ شرکتی که پدرت و خودت سال های براش زحمت کشیدین؟!
چانیول روی مبل نشست.
-من الان یه زندگی جدید دارم بکهیون...یادت که نرفته، من و تو یه گرگینه ایم پس باید تو قلمروی خودمون زندگی کنیم!
+شيومين چی؟!
-شيومين دوست داره اینجا بمونه و ی آیدل بشه، شرکت رو می فروشم و پول فروشش رو به شيومين می دم...
+مطمئنی که نمی خواد بیاد؟!
- آره!
+کریس چیکارم داره؟!
-بکهیووون! می ریم اونجا می فهمی دیگه.
+تو می دونی برای چی داریم بر می گردیم؟! -آر...نه، نه نمی دونم!
+ارواح خاک عمت/: من که آخر ازت حرف می کشم.
چانیول نگاه جدی ای به بکهیون انداخت و گفت: -وسایلتو جمع کن باید بریم.
(Kang pov)
با تعجب هی یه نگاه به كتابا می کردم یه نگاه به کریس...
+این همه کتاب جادو کجا بوده؟!
-به توچه؟
چندتا پلک پشت سرهم زدم.
لی تک خندی زد و گفت:
+ آبا چرا اینجوری با کانگ حرف می زنی؟! کریس: دوست دارم!
لى: بله...من حرفی ندارم!
نگاهی به لی کردم و چشم غره ای بهش رفتم. کریس: کانگ جون، من بهت اطمینان دارم، سریع پیداش کن.
+چشم، تمام سعی امو می کنم.
یه دفعه در باز شد و سوهو نفس نفس زنان داخل اتاق شد. خم شد و با دستش زانو هاشو گرفت. همونطور که تند تند نفس می کشید گفت:
- الهي همتون بمیرید من از دستتون راحت شم...کریس بدو...بدو که این کای دربه در شده سهون کشت... چرا وایسادی منو نگاه می کنی؟ برو جلوشو بگیر نزار ببرتش...
کریس: چرا اینجوری می کنی؟ آروم باش بابا...
دست سوهو رو گرفت و از اتاق بیرون بردش...
چه قد سوهو شبیه مادربزرگاس
-هوف...سهون معلوم نیس چی داره هر کی می بینتش بهش جذب میشه، این سوهو یه بار واسه ما اینجوری نگران نشده بود...
نگام به كتابا افتاد...
+ حالا من از بین دویستا کتاب که هرکدومشون نزدیک هزار تا صفحه داره چه جوری اون لعنتی رو پیدا کنم؟!
-به نظرت دی او کجا رفته؟!
+سر قبر من): من چی می گم این الاغ چی می گه...
- با منی؟!
+نه خیر با یه الاغ بودم!
اومد سمتم دستمو گرفت و روی تخت پرتم کرد. پایین پام نشست و دستامو بالای سرم برد. خم شد روم و گفت:
-بیبی من باز بی ادب شده؟!
+نکن لی...اصلا حوصله ندارم!
لباشو روی لبم گذاشت و بوسه کوتاهی روی لبام زد.
-یه کاری می کم که حوصله ات برگرده بیبی
(Sehun pov)
-تو باید برگردی!
+بر نمی گردم مگه زوره؟
-اره زوره.
+ برگردم که دوباره بشم هرزه زیرت؟!
كاي يقمو گرفت و سمت خودش کشید. -هه...دوباره؟ تو از همون اول هرزه من بودی... هستی...و خواهی بود!
+نميااام!
-مگه به میل خودته؟ برت می گردونم. +نمیام...اصلا مگه من برات مهمم؟ زیرخواب می خوایی برو سراغ یکی دیگه... من هرزه تو نیستم کای من عشقتم، چشاتو باز کن و ببين ، من همون سهونیم که سال ها دنبالش بودی، من همون ستاره تو آسمونم که اومدم روی زمین...
- فیلم زیاد می بینی؟!
+من باهات بر نمی گردم پس اینقدر گه خوری نکن!
-من گه خوری نکنم؟! گه خوری کردنو نشونت می دم سهون!
دستشو بالا برد تا بزنتم.
چشامو بستم و توی خودم جمع شدم.
بعد چند ثانیه که چیزی حس نکردم چشمامو باز کردم. دست کای تو هوا تو دست چانیول بود.
با تعجب به آبا و آپا نگاه کردم. اینا کی برگشتن؟! چانیول: به چه حقی به خودت اجازه می دی
دست رو پسره من بلند کنی؟!
کای: به خودم مربوطه نه شما...
دستشو بالا برد و سیلی محکمی به صورت کای زد.
-فکر کردی یه مدت پیشش نبودم بی کس و کاره؟ گورتو گم کن کای...فقط دلم می خواد یه بار دیگه دور و بر سهون ببینمت زنده ات نمی زارم
بکهیون دستمو گرفت و گفت: بیا بریم سهون
+ آپا...
کشوندم تو یه راهرویی و در اولین اتاق رو باز کرد. هلم داد توی اتاق و در رو بست.
روی تخت نشوندم و صورتمو تو دستش گرفت و با نگرانی بهم نگاه کرد.
-چرا به هیشکی نگفتی؟
+ها؟
-لابد گفتی خودم از پس زندگیم بر میام؟!
+ اوهوم
- اوهوم و درد، اوهوم و مرض...
+ آپا، شوهرمو زدینش، دست خودش نیس که... -تو رو هم می زنما!
بغلم روی تخت نشست.
-حداقل باید به من می گفتی.
+شما از کجا فهمیدین؟
-فهمیدم دیگه...بچم تو بدبختی بوده بعد پدر من اومده از بدبختی درش اورده اخه من چه مادری هستم):
+ آپا...
-جانم؟
+کای خوب میشه؟!
-خوب میشه عزیزم، خوب میشه. نگران نباش. سرمو گذاشتم روی پاهاش...
+مثل قبل، بازم دوستم داره؟!
-سهونم، هیچی نمی تونه دوتا عاشقی که بهم رسیدن رو جدا کنه جز مرگ... کایم طلسمش شکسته میشه و دوباره بهت عشق می ورزه و باهم عاشقی کردن رو یاد می گیرین.
(سوم شخص)
دی او با دستای بسته توی زندان بود. فکرشم نمی کرد که تاپ همه چی رو لو بده. احمق بازی کرد که از همون اول ازش کمک خواست. با سایه ای که روش افتاد سرشو بالا گرفت.
پوزخندی زد و هیچی نگفت.
-می دونی الان بکهیون داره با خودش فکر می کنه که یه مار تو آستینش پرورش داده؟!
+مگه من مجبورش کردم که بزرگم كنه؟ تو احمق بودی که گذاشتی من زنده بودم؛ باید منو هم مثل پدر و مادرم می کشتی. اگه می مردم الان اینجا نبودم.
- تو اگه می خواستی انتقام بگیری باید انتقامو از خود من می گرفتی نه کای!
+من هم از تو انتقام گرفتم هم از اون کای لعنتی! کمر خم شده اتو می بینم! نمی تونی بهترین نوه اتو که جانشينته اینجوری ببینی.
-سهون چی؟ سهون گناهی داشت که زندگیشو خراب کردی؟
+ اون پسره لوس...گناهش کم تر از اینکه توجه بکهیونو از من گرفت؟ کم تر از اینکه جفت كای؟ تو اگه اون موقعی که من با کای بودم بهم می گفتی که جفتش نیستم هیچ وقت اینجوری نمی شد!
-اگه من خودم شخصا بهت می گفتم باور می کردی؟ مخالفت بکهیونو یادته؟
+خب که چی؟!
-مخالفت بکهیون به خاطر این بود که من بهش گفتم مخالفت كنه، تو حتى حرف اونی که بزرگت کرده بود رو گوش نکردی اونوقت باید انتظار داشته باشم که حرف منو گوش کنی؟!
+ هرکاری می خوایی باهام بکن، من که دیگه نه کسی رو دارم نه چیزی ...
-به نظرم بشین به کاری که کردی فکر کن، فکر کنم همین از هر مجازاتی برات سخت تر و سنگین تر باشه.
پوزخندی زد و دی او رو تنها گذاشت. نگاهش هنوز رو جایی که کریس و ایستاده بود میخکوب بود.
به کاری که کردم فکر کنم؟ هه مسخره اس!
(یک ماه بعد)
(Sehun pov)
پاهامو از تخت آویزون کردم.
+اخلاقش توی دانشگاه چه جوریه؟
- عين سگه:|
+خیلی عصبيه؟!
- اوهوم.
+دلم یه چیز خوشمزه می خواد. همین الانش داری یه بستنی شاتوتی می خوری!
+نه، یه چیز خوشمزه تر! مثل پیتزا...
نگاهی پوکر بهم کرد و دوباره سرشو تو کتابای جادوش فرو کرد.
+چندتا دیگه مونده؟!
- حدود ۵ تا دیگه.
+به نظرت آخرش پیدا میشه؟
-حتما میشه...
+اگه نشد؟!
-سهون یه چیزی بگم؟ |
+هوم؟
-جدیدا خیلی فوضول شدی!
+بودم.
-بیشتر شده!
+برو بابا...كانگی...
-چیه؟
+ یه مدته خیلی ضعف و سرگیجه دارم، به نظرت برای چیه؟
- فشار روحی!
+هوم؟
-میشه بری بیرون...
+چرا؟!
- چون با زر زر کردنت تمرکزمو از دست می دم!
+ ایش): باشه من رفتم.
-ناراحت شدی؟!
!نه خیر می رم تا بگم برام پیتزا درست کنن...
لبخندی زدم و از روی تخت بلند شدم. از اتاق بیرون اومدم.
مستقیم سمت آشپزخونه قصر رفتم. یک ماه خیلی زود گذشت. اوایل کای خیلی گیر بود و دوسه باری که بیرون رفتم جلومو گرفت. بعدش کریس که این اوضاع رو دید، دیگه نذاشت اصلا از قصرم بیرون برم. دلم خیلی برای کای تنگ شده):
در آشپزخونه رو آروم باز کردم و داخل آشپز خونه شدم.
با بوی پیاز، دستمو جلوی دماغم گرفتم. چرا اینقد بوش تیزه؟!
+ آجوووما؟!
-چیه سهون؟ باز هوس چی کردی؟
+پیتزا(:
- اوه متاسفم هونا پنیر پیتزامون تموم شده!
+ اوه... می تونی فردا برام درست کنی؟
- آره هونا! صورتمو توی هم کشیدم، یه حس بدی داشتم!
با بالا اومدن چیزی تو حلقم سريع دستمو جلو دهنم گرفتم.
-خوبی هون؟
چند تا عق پشت سر هم زدم.
+حالت تهوع دارم.
از بس چیزای مختلف می خوری، بیا برو تو اتاقت تا پزشکو برات خبر کنم.
+نمی خواد، حالم خوبه!
-شاید مسموم شده باشی...زود برو تو اتاقت تا پزشکو خبر کنم.
........
دکتر نبضمو گرفت و اخم کم رنگی روی پیشونیش افتاد. پوفی کشیدم.
+واقعا معاینه کردنم لازم بود؟!
- آخرین رابطه ات کی بوده؟!
+هوم؟ فکر کنم یک ماه پیش، ولی چه ربطی... حرفمو قطع کرد و گفت:
-توی دوره هیتت بودی؟
+آره!
-برات یه آزمایش می نویسم، بهتره انجامش بدی تا مطمئن بشم.
+چیو؟! سرطان گرفتم؟!
- این چه حرفیه که می زنی؟ فکر کنم داری یه موجود کوچیکو حمل می کنی!
+ها؟
- منظورم اینکه حامله شدی! آزمایشتو تا امروز انجام بده که مطمئن بشم.
بی حس به روبه روم زل زدم. نفهمیدم دکتر کی وسایلش رو جمع کرد و رفت.
من... من یعنی...الان حامله ام؟! دستمو روی شکمم گذاشتم. یعنی الان توی شکم من داره یه بچه رشد می کنه؟ بچمون؟!
نسخه پزشک رو برداشتم و از توی اتاق بیرون رفتم. باید آزمایش بدم تا مطمئن بشم...
نکنه به خاطر همین این اواخر اینقدر می خوردم؟ تقه ای به در زدم، باید با کریس صحبت می کردم. وقتی که اجازه داخل شدن بهم داد، در رو باز کردم و داخل اتاق شدم.
!یه اتفاقی افتاده!
توی چشمام نگاه کرد و با کمی نگرانی گفت: چی شده سهون؟!
+ میشه بریم بیمارستان؟!
-بیمارستان؟ برای چی؟!
+باید آزمایش بارداری بدم!
- چیییی؟!
+دکتر قصر گفت، مشکوک به بارداریم...
-باشه، آماده شو تا بریم به بیمارستان مرکزی... +من آماده ام
...........
برگه آزمایش توی دستم می لرزید.
واقعا حامله شدم...اخه الان؟ توی این موقعیت؟! -نباید ناراحت باشی! بچه حس می کنه...
توی ماشین نشسته بودیم و داشتیم به قصر برمی گشتیم.
+اگه کای بفهمه چی؟!
-نباید بفهمه... حس بدی که داری رو از خودت دور کن، بچه ای که توی شکمت داری، با هر حسی که داری بزرگ میشه.
دلم می خواست که کای پیشم باشه، باهم باشیم. بغضمو قورت دادم، نباید جلوی کریس گریه می کردم.
-همچی درست میشه سهون... هر فردی توی زندگیش تپه های کوتاه و بلند خودشو داره که باید بالاخره یه روزی ازشون بالا بره...
+فقط دلم می خواد، كای پیشم باشه به وجودش نیاز دارم!
کریس دیگه چیزی نگفت... چشامو بستم و سرمو به صندلی تکیه دادم. وقتی که به قصر رسیدیم، بدون حرفی سمت اتاقم رفتم. داخل اتاقم شدم و سمت کمدم رفتم. دفترچه خاطراتمو برداشتم و پشت میز تحریر کوچیکی که تو اتاق بود نشستم.

My Chocolate Wolf🍫Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon