7

955 191 11
                                    


Jungkook pov*

"جونگکوک فهمیدی چی گفتم؟ هر ساعتی تو شبانه روز بود به من زنگ میزنی و من بر میگردم، هیچی رو هم گردن نمیگیری"

"هیونگگگ فهمیدم هزاربار گفتی"

"اولا به من زنگ میزنی و مراعات منو نمیکنی، دوما میگی جیهوپ با من هماهنگ نکرده و بی خبر رفته... نه نه اصلا بگو تهدیدم کرد به کسی نگم"

این حرفش دیگه آخرش بود، بلند زدم زیر خنده و رو تخت هوبی هیونگ پخش شدم..اون واقعا داره خیلی بزرگش میکنه..بین خنده هام داشتم حرف میزدم

"چی میگی هیونگ؟... بگم... تهدیدم کردی؟"

"جونگکوکاا چرا جدی نمیگیری.. این بحث کمی نیست، من به اسم خستگی و افسردگی تو از کمپانی مرخصی گرفتم و حالا دارم ولت میکنم میرم.. اگه بفهمن تو الکی خودتو به مریضی زده بودی جلوشون خیلی برات بد میشه....
ببین نگران من نباش من جا پام محکمه، هرچی شد بگو تقصیر جیهوپه، بگو مجبورم کرد.."

هوبی هیونگ داره با قیافه عصبانی حرف میزنه اما من میدونم اون فقط نگران منه و نمیخاد تو دردسر بیوفتم،
از وقتی ۱۴سالم بود اون همیشه مواظبم بوده و هیچ وقت نزاشته کسی با من بد حرف بزنه، همیشه پشتم رو میگیره و تقصیر هارو گردن خودش میندازه...

"هیونگ خیالت راحت باشه، تا وقتی تو برگردی من قراره تو همین هتل بمونم و لش کنم... هیچ کسی هم قرار نیست بفهمه"

"اشتباه کردم به حرفت گوش دادم... نباید به لِنا میگفتم ک میریم.. حالا هم برای کنسل کردن دیره"

"هیونگ داری دیوونم میکنی، لطفا زودتر برو و لِنا نونا رو تو اولین سالگردتون تنها نزار، گوشی تو هم خاموش کن، نونا ازینکه تو همیشه گوشی دستته خیلی کفریه"

نامطمعن بودن رو تو چشماش میبینم و خندم گرفته، مشخصه نمیتونه بهم اعتماد کنه. انقدر که من اذیتش کردم باورش نمیشه این دفعه به حرفش گوش میکنم

زیپ چمدونشو بست و بلند شد تا دور و برشو برا اخرین بار چک کنه.

"چیکار کنم استرس دارم.. حس میکنم دارم بچه ی دو سالم رو تو خونه تنها میزارم"

"هیونگگک"

"همه چی رو برداشتم؟ عاههه فکر کنم لنا خیلی تو ماشین منتظر مونده، الانه که عصبی شه..چیزی جا نمونده؟"

"چرا مونده....کاندوم "

"خجالت بکش"

همونطور ک داشت میخندید بالشت رو از زیر سرم کشید و زد تو سرم

"پاشو برو تو اتاق خودت ، اینجارو باید بیان مرتب کنن"

بلند شدم و یکی از ساکای هیونگ رو براش تا دم در بردم تا بالاخره بره، از عصر یسره داره نصیحتم میکنه
از اتاقش اومدیم بیرون، در رو بست و کلید اتاق رو سمتم گرفت

ChangesWhere stories live. Discover now