سخن نویسنده: همونطور که بیشترتون میدونید، جشن گرفتن کریسمس توی چین معمول نیست. اما این یه فیکشنه پس من میخوام که اونا جشن بگیرن(lol). هرچند که خودم مسیحی نیستم؛ با افتخار مسلمان هستم. آره! حالا بریم سراغ داستان اصلی.
(مترجم:این حرف نویسنده اس من راجب صحتش چیزی نمیدونم)
___________÷تو مطمئنی ژان؟ واقعا مشکلی ندارید کریسمس رو تنهایی جشن بگیرید!؟
یی شی با نگرانی گفت.
÷اگر بخواید میتونیم زنگ بزنیم به مادربزرگتون تا کنارتون باشه!
+مامان یی شی نیازی به نگرانی نیس. ما مشکلی نداریم. و خودتون میدونید که جشن گرفتن کریسمس توی چین معمول نیس. این فقط یه روز مثل روز های دیگه اس. تازه مگه مادربزگ خونه ی عموجان نیست! بزارید همونجا استراحت کنه؛ اگه بیاد اینجا باید همش دنبال مراقبت کردن از ما دوتا باشه. شما وقتتونو با کار کردن بگذرونید...من و بوبو هم مثل بچه های خوب رفتار میکنیم و با دردسر درست نکردن براتون حمایتتون میکنیم!
ژان در حالی که مقداری مربای توت فرنگی رو روی نون می مالید و اون رو به ییبو میداد گفت_نتونست طعنه ریزشو نزنه اما خوشبختانه یا متاسفانه یی شی حتی متوجه دلخوری توی صداش هم نشد.
با گرفته شدن لقمه توسط ییبو و گاز بزرگی که ازش زد لب های ژان به لبخند باز شد. یی شی هم به رفتار دو تا پسرش لبخند زد. در حالیکه یکی همه کار هارو انجام میداد و صحبت هم میکرد؛ اون یکی فقط با جریان همراه میشد و نزدیک دیگری میموند.
خیلی واضح میدید که ییبو چهقدر به ژان وابسته است و بهش تکیه میکنه. اونم در حالیکه ژان تکیه گاه بودن برای ییبو رو با آغوشی باز و لبخندی خوشنود پذیرفته بود. یی شی بی اندازه از ژان بابت شکستن تابوی محدودیت های ییبو، و بودن در زندگی پسرش ممنون بود.
از زمان تولد ییبو، به واسطه ی بیماریش، به جز یی شی و معلم های مرکز مراقبت، ییبو سختی زیادی رو برای نزدیک شدن به هر موجود زنده ی دیگه ای متحمل میشد.در ابتدا یی شی به خاطر عدم مراقبت کافی از خودش در زمان حاملگی، مدام خودش رو سرزنش میکرد. اما در حقیقت بیماری ییبو ارتباطی به مادرش نداشت؛ بلکه اتفاق از پیش تعیین شده ای بود که سرنوشت برای ییبو رقم زد. پدر ییبو نتونست شرایط ییبو رو تحمل کنه و راهشو از زندگی همسر و پسرش جدا کرد. در اون زمان یی شی هم از نظر روحی و هم جسمی شکسته بود؛ اما برای ییبو، تک پسرش، سرپا شد و قوی موند.
گاهی فکر میکرد عالی میشد اگه به جای تخصص قلب، در رشته ی مغز و اعصاب تخصص میگرفت. کسی چه میدونست! شاید با یک روشی، از یک راهی، میتونست به پسرش کمک کنه. اما یی شی از صمیم قلب از ژوجین و به خصوص ژان به خاطر پذیرفتن ییبو همونطور که هست، و عشق زیادی که بهش میورزیدند متشکر بود؛ بیشتر از این چیزی نمیخواست.

YOU ARE READING
*Walk The Line*
Fanfictionدر زیر آسمان پرستاره، در زمین بازیِ سرنوشت، آرامش شب شکست و شیائو ژان زمزمه ای رو شنید. - ژان گه سرش رو به سمت صدای خوش آهنگِ آشنا چرخوند، و با لبخندی کورکننده و گرم تر از خورشید تابستان ازش استقبال شد. در اون لحظه شیائو ژان احساسات پیچیده ای داشت و...