Part 3

486 141 118
                                    

دوستان انتهای پارت یک راجب بیماری ییبو توضیح دادم؛ لطفا قبل خوندن این پارت یه سر برید اونو بخونید و برگردید♡
___________________

تنها یک روز به کریسمس باقی مونده بود؛ اما به نظر میرسید مثل سال گذشته، والدینشون برنامه نداشتن جشن تحویل سال رو در کنار ییبو و ژان بگذرونن.

طبق انتظار هر دو در بیمارستانِ محل کارشون شیفت شب داشتند. پدر و مادر ژان هر دو دکتر یک بیمارستان بودند و همین فرصتی برای آشنایی و علاقمند شدنشون شد. شیائو ژان امسال دوازده ساله میشد و ییبو نه ساله. طی این چند سال پدر و مادرشون برای پیشرفت و رسیدن به سمت های بالاتر، روز به روز بیشتر خودشون رو توی کار غرق میکردند.

پس در چهار سال گذشته، شیائو ژان با پشت کار و سخت کوشی و صد البته که با رضایت قلبی، تماما از ییبو مراقبت میکرد. ژان راس ساعت هشت صبح بیدار میشد؛ بعد از آماده شدن برای مدرسه ییبو رو از خواب بیدار میکرد؛ اون رو برای رفتن به مرکز مراقبت(مرکز مراقبت و آموزش مخصوص بیماران اختلال شناختی) حاضر میکرد. و دقیق تر بخوایم بگیم، ژان ییبو رو روی میز غذاخوری مینشوند؛  لباس هاش رو تنش میکرد، و ییبو تمام مدت به همراه خرگوش توی دست هاش با صبوری سرجاش مینشست. بله! چهار سال گذشته بود و ییبو همچنان عاشق خرگوش پشمالوش بود و اون رو هرجایی با خودش میبرد.

برای صبحانه، ییبو دوست داشت پنکیک به همراه عسلی رو بخوره که با دست های شیائو ژان درست میشد و نه هیچ کس دیگه. درواقع تمام وعده های غذایی ییبو به دست ژان آماده میشد.
مدتی بود که اگر هرکس دیگه ای غذاش رو درست میکرد، حتی اگر مادر خودش میبود، ییبو به هیچ کودوم لب هم نمیزد. ژان از شش سالگی به تماشای آشپزی کردن مادربزرگش علاقه داشت و بهش کمک میکرد. گاهی هم به لطف گوگل، خودش غذا های ساده تر رو درست میکرد. از اونجایی که پدر و مادرش تا قبلِ شب به خونه برنمیگشتن، ژان روزها پنهانی برای ییبو آشپزی میکرد.

روزی که اونها متوجه شدن ژان بدون نظارت یک بزرگتر آشپزی میکنه به شدت عصبانی شدن اما ژان بارها با ناله و التماس ازشون خواست تا اجازه بدن برای ییبو آشپزی کنه، و اونها تنها بعد از اینکه مطمئن شدن آشپزخونه رو به اندازه کافی برای بچه ها ایمن کردن این اجازه رو به ژان دادن.

طی چند ماه گذشته، مادر بزرگ ژان از اینکه نَوَش مثل گذشته زیاد به دیدنش نمیرفت شکایت میکرد؛ پس به ژان پیشنهاد داد تا تعطیلات تابستونش رو توی خونه ی اون بگذرونه. و از اونجایی که به ییبو هم به اندازه نوه خودش علاقه داشت، خواسته بود تا ژان ییبو رو هم با خودش همراه کنه. بالاخره کی از اون بچه ی دوست داشتنی و حرف گوش کن خوشش نمیومد!!
اما افسوس که بیماریش اونو از هم سن و سال های خودش عقب انداخته بود.
مادربزرگ شیائو جدا از این بابت ناراحت بود.

اما یی شی احساس میکرد با فرستادن ییبو همراه ژان فرصت لذت بردن از تعطیلات رو از ژان میگیره و اون مجبور میشه مثل این مدت مراقب ییبو باشه؛ پس با احترام رد کرد و گفت که بهتره ژان و مادربزرگش وقت بیشتری با هم بگذرونن.

*Walk The Line*حيث تعيش القصص. اكتشف الآن