= ژان اگه وقتت آزاده چطوره فردا برای ناهار بریم بیرون
آقای شیائو با گاز بزرگی که از نون کره ایش زد پرسید.
ژان قبل از اینکه بی علاقه جواب پدرشو بده, با خونسردی کره رو روی نون مالید, مقداری شکر روش ریخت و اون رو توی بشقاب ییبو گذاشت و بالاخره دهن باز کرد.
+ چرا؟
= خوب معلومه, طبیعیه که واسه تولدت بخوایم بریم بیرون و جشن بگیریم ولی تو روز تولدت یهو گفتی نمیتونی بیای چون مشکلی برا دوستت پیش اومده. پس من فکر کردم از اونجا که فردا اخر هفته اس و تعطیله, میتونیم بریم بیرون و یه جشن خانوادگی داشته باشیم
اقای شیائو با قورت دادن جرعه ای از اب پرتغالش پیشنهادشو تموم کرد.
+ لازم نمیبینم واسه تولد امسالم احتیاج به یه جشن خانوادگی داشته باشیم. منظورم اینه که هر سال فقط من و ییبو با هم جشن میگیریم و از اونجایی که شما درگیر کار و مشغله اید فقط هدیه نقدی میدید. پس چرا اینقدر اصرار دارید امسال یه دورهمی خانوادگی بیرون از خونه داشته باشیم؟
ژان درحالیکه سعی میکرد حضورشون رو نادیده بگیره و فقط روی صبحانه خوردن تمرکز کنه به تندی جواب داد. در حال حاضر کوچیکترین تمایلی به صحبت کردن با به اصطلاح پدرش نداشت.
هنوز به وضوح غم و ناراحتی ی حاصل از خوندن نامه ی مادرش در دو هفته قبل رو به یاد داشت. وقتی که تمام اون حقایق باورنکردنی رو راجب خانوادش فهمید. بعد از بند اومدن اشک های ناراحت کنندشون چشم های مادر و پسر پف کرده و سر بینیشون قرمز بود. مادرش اون رو به نزدیک ترین نونوایی برد و براش نون شیرین خریده بود و ژان فهمید مادرش حتی از سلیقه غذاییش باخبره درحالیکه خودش بیرحمانه تمام این سال ها رو بدون هیچ خبری از این زن دوست داشتنی میگذرونده. بعد با هم به رستوران رفته بودن و برای اولین بار در طول این 23 سال تولد ژان رو با هم جشن گرفتن. حتی ناتوانی مادرش در صحبت کردن هم اون هارو در ارتباط گرفتن و داشتن یه مکالمه ی دوست داشتنی متوقف نکرد.
از اونجا که ژان با زبان دست آشنایی نداشت مادرش با تایپ کردن در تلفن همراهش باهاش ارتباط میگرفت. با وجود اینکه این اولین دیدارشون بود, ژان احساس میکرد در تمام زندگیش این زن رو میشناخته. شاید چون اون مادر واقعیش بود! اون ها حتی بدون تلاش کردن به سادگی در قلب و روح فرزنداشون رو باز میکنن.مادرش همون دندون های خرگوشی خودش رو داشت, چشم های درشت و حالتش دقیقا مانند چشم های ژان بود حتی به طرز جالبی هر دو سلیقه غذایی یکسانی داشتن. در یک کلمه, مادرش زیبا بود و احساس آشنایی میداد. پدرش حقیقتا یک انسان نادون و البته نابینا بود که عاشق همچین زنی نشده بود. حالا که با هم دیدار داشتن, ژان واقعا دلش نمیخواست لحظه ای از مادرش دور بشه پس تمام روز و شب تولدش رو تا دیروقت درکنار مادرش گذروند؛ هرجایی که به فکرشون میرسید رو با هم گشتن. و به راحتی با یک پیام کوتاه به خانوادش بهانه اورد که برای شام باهاشون بیرون نمیره و شخصا از ییبو عذرخواهی کرد و قول داد براش جبران کنه. واقعا هم اون زمان تحمل چهره ی اون به اصطلاح پدر و نامادریش رو نداشت.
تنها از اینکه نتونست قولش رو به ییبو نگه داره حسرت میخورد. مطمئن بود بعدا برای عزیزترینش حسابی سنگ تموم میگذاشت. وقتی بعد از کلی قول و قرار به مادرش اواسط صبح به خونه برگشت، چراغ ها خاموش بودن پس خیالش از خواب بودن بقیه راحت بود.
YOU ARE READING
*Walk The Line*
Fanfictionدر زیر آسمان پرستاره، در زمین بازیِ سرنوشت، آرامش شب شکست و شیائو ژان زمزمه ای رو شنید. - ژان گه سرش رو به سمت صدای خوش آهنگِ آشنا چرخوند، و با لبخندی کورکننده و گرم تر از خورشید تابستان ازش استقبال شد. در اون لحظه شیائو ژان احساسات پیچیده ای داشت و...