♤ هی ژان، بیدار شو، هی، کلاس تموم شد؛ نمیخوای تشریف ببری خونه؟ژوچنگ رو به کپه موی مچاله شده روی میز گفت. ژان به زور چشم هاشو باز کرد و به دوست صمیمیش چشم دوخت.
+چی!؟
ژوچنگ به منظور هشیار کردنش با سر انگشت ضربه خشنی به پیشونی ژان زد و صداشو بلند کرد.
♤ میگم کلاس تموم شد؛ پاشو بریم خونه. به چه دلیل جهنمی ای همش سر کلاسا خوابی؟!
تمام خواب آلودگی ژان به یکباره از سرش پرید و چشماش گشاد شد.
+چی؟ کلاس تموم شد؟ باید برم دنبال ییبو.
با عجله وسایلش رو از روی میز توی کیفش گذاشت و آماده رفتن از سر جاش بلند شد اما با شنیدن صدایی که خطابش میکرد ایستاد.
× شیائو ژان، میشه یه کم از وقتتو بهم قرض بدی!
ژان روی پاشنه پا چرخید و فهمید که اون صدای مزاحم متعلق به کسی نیست جز یانگزی.
+ چی شده؟ زود بگو.
ژان بی علاقه جواب داد.
× همونطور که میدونی یکشنبه امتحان ریاضی داریم؛ نمرش توی نمره کل درس تاثیر داره واسه همین امتحان مهمیه. برای فردا آخر هفته، اگه امکانش هست بهم توی مشکلاتم کمک میکنی؟میتونم فردا بیام خونتون؟ لطفا!
یانگزی تلاش کرد با باز و بسته کردن پشت سر هم پلک هاش کیوت به نظر برسه.
+چرا باید همچین کاری کنم! علاقه ای ندارم، از یکی دیگه بپرس.
ژان بدون اهمیت بهش پیشنهاد داد.
♤ اوه شت، من اصلا یادم نبود؛ حالا چه غلطی کنم؟ شیائو ژان لطفا به منم کمک کن، لطفاااا
ژوچنگ با یادآوری اینکه امتحان قبلی رو هم با بدبختی پاس کرده بود التماس کرد.
◇ منم همینطور، به این روح بدبخت هم کمک کن!
یوبین، به اصطلاح رفیق دیگش هم به جمعشون پیوست. زیر فشار اصرار های متوالی اون گروهِ سمج، ژان بالاخره موافقت کرد.
+ اه خیلی خوب، برید خونه یه نفسی تازه کنید بعد بیاید.
ژان از خواهش هاشون به ستوه اومد.
◇نوچ نوچ، همین الان با خودت میایم. اگه بعدا در رو رومون باز نکنی چی؟
یوبین نخدی خندید و با بدجنسی گفت. ژان بعد از چند ثانیه پوکر بودن آهی کشید و جواب داد.
+ من الان باید برم بوبومو از مدرسش بیارم. اونوقت شماها هم مجبورید پشت سرم راه بیوفتید.
بعد هم با عجله چرخید تا به مرکز مراقبت بره. توی مسیر زمانی رو که منتظر قرمز شدن چراغ راهنمایی موندن، یوبین کنار ژان ایستاد و دستشو دور شونش انداخت تا با نزدیک کردنش راحت تر پچ پچ کنه.
YOU ARE READING
*Walk The Line*
Fanfictionدر زیر آسمان پرستاره، در زمین بازیِ سرنوشت، آرامش شب شکست و شیائو ژان زمزمه ای رو شنید. - ژان گه سرش رو به سمت صدای خوش آهنگِ آشنا چرخوند، و با لبخندی کورکننده و گرم تر از خورشید تابستان ازش استقبال شد. در اون لحظه شیائو ژان احساسات پیچیده ای داشت و...