Part 7

484 131 110
                                    

پنجره ی ماشین رو پایین کشید؛ جریان هوای سرد به صورتش سیلی میزد؛ موهاش به پرواز دراومد و کمی به هم ریخت اما ژان پنجره رو بالا نبرد چون باد سرد حال و هوای خوبی که داشت رو تشدید میکرد و طراوت تازه ای بهش میداد. سری روی شونش سنگینی کرد اما احتیاجی به دیدن صورت شخص نداشت. لب هاش با محبت کش اومدن.

+ بوبو، سردت نیس؟ میخوای به جای شونم سرتو بزاری روی پام؟ اونجوری راحت تر میتونی بخوابی.

ژان کشیده شدن نوک بینی ییبو رو به نزدیکی گردنش احساس کرد و صدای خمارشو شنید. ناخودآگاه خودشو بیشتر به سمت دی دیش کشید.

- سرد نیس. اینطوری بهتره ژان گه، پاهام...راحت نیست اگه روی پات بخوام.

ژان دستش رو از پشت ییبو کشید و با گرفتن شونش از کنار در آغوش گرفتش. و اجازه داد تا به شونه ی خودش دسترسیِ کامل داشته باشه.

+ باشه؛ راحت بخواب بودی, وقتی رسیدیم خونه مامانبزرگ بیدارت میکنم.

ژان دست دیگرش رو به دست ییبو رسوند و به نرمی نوازشش کرد تا بوبوش به خواب بره. و دوباره نگاهش رو به سمت پنجره برگردوند تا چشم انداز طبیعت سفید پوشی که به سرعت عوض میشد رو تماشا کنه. ماه آخر سال بود؛ حالا ژان ۱۸ سال داشت و به تازگی از دبیرستان فارق التحصیل شده بود؛ اما راجب انتخاب دانشگاه، هنوز مطمئن نبود!
از لحاظ نمره کوچیکترین مشکلی نداشت؛ اما نمیخواست زیاد از ییبو دور بشه. احساس میکرد در طول تمام ۱۰ سال گذشته، خمیر زندگیش با قالب وجود ییبو شکل گرفته بود. همیشه هر تصمیمی که میگرفت و هر مسئولیتی که قبول میکرد بخشی ازش به ییبو بستگی داشت؛ رد پای ییبو در تک تک فعالیت های این سال هاش واضح و مشخص بود.

حس میکرد قبل از داشتن ییبو در زندگیش، اصلا ژانی وجود نداشته، کسی که الان بود، با داشتن ییبو متولد شده بود، رفتارهاش، احساساتش مسئولیت هاش و همه و همه بعد از ورود ییبو به زندگیش از نو متولد شده بودن؛ از اون زمان، اولین و مهمترین اولویتش در همه حال بوبوش بود و ژان هرگز در این باره پشیمونی ای نداشت.
به هر جهت، ژان به اصرار خانواده و معلم هاش مجبور شد برای تمام دانشگاه های بزرگ درخواست بده؛ و همونطور که همه پیشبینی میکردند، درخواستش از طرف دانشگاه بیجینگ(پکن) پذیرفته شده بود. و اما دانشگاه چونچینگ هم همینطور. و
حالا ژان سردرگم بود. مطمئن نبود باید راهی رو انتخاب میکرد که خانواده و دیگران ازش انتظار داشتند؟ یا اونی که عقل و دلش ازش میخواست؟

÷ایااا ژان تو خیلی ییبو رو لوس میکنی!

یی شی حین بازی کردن با دختر بچه روی پاهاش از صندلی جلو سرش رو برگردوند و با دیدن نزدیکی صمیمی پسرها لبخند زد.

+ اگر من اینکارو نکنم، کی قراره بکنه؟!

ژان برای پنهان کردن تلخی کلامش همراه خنده ی ریزی جواب داد. از دو سال پیش که پدر و مادرش فرزند جدیدشون رو به دنیا آوردن، یک جورهایی ییبو رو کنار گذاشته بودن.

*Walk The Line*Where stories live. Discover now