صادق بودن با خودش، باعث شد بالاخره موفق به گذاشتن اسمی روی احساساتش به ییبو بشه. دروغ بود اگر میگفت حتی یک بار هم به رفتن به بیجینگ و فاصله انداختن بین خودش و ییبو فکر نکرده؛ شاید این دوری باعث میشد از دست احساسات نامناسبی که نسبت به برادرش داشت رها بشه.
قبل از هرچیز، به غیر از سوالات به وجود اومده راجب به گرایشات شخصیش، چیز های مهم تری برای توجه کردن وجود داشت. اما عاشق ییبو شدن، فقط بحثِ حس داشتن به یک همجنس نبود؛ چون ژان اطمینان داشت که اگر ماجرا راجب به هر شخص دیگه ای جز ییبو بود، امکان نداشت حتی به دوست داشتن یک پسر فکر هم بکنه.
اما عاشق ییبو شدن، به طرز پیچیده ای احساسات و موانع زیادی رو شامل میشد. ییبو برادرش بود، حتی شده ناتنی.به علاوه، اگر به عقب برگردیم، ژان حتی نمیتونست مطمئن باشه که ییبو، با وجود بیماری ای که افکار و احساساتش رو تا حد زیادی تحت پوشش قرار میداد، ذره ای از عشق خالصانه ی ژان رو بهش برمیگردوند یا نه؛ لعنت!
اگه ییبو اونو فقط به چشم یه برادر میدید و علاقش به ژان تنها علاقه ای برادرانه بود...! ژان تا همین الان هم بی برو برگشت عاشق پسر کوچولوی لوس و گستاخش بود.با همه ی اینا ژان اونقدر سنگدل نبود که با رفتن به بیجینگ کاملا ییبو رو ترک کنه. از ییبو هم که بگذریم، قلب خودش طاقت نداشت.
پس زیر نگاه ناراحت و شماتت بارِ والدینش که انتظار داشتن ژان رو به دانشگاه های برتر پکن بفرستن، در دانشگاهِ چونچینگ ثبت نام کرد.
و برای فراموش کردن احساساتش به برادرش، ییبو، و به ظاهر شروع زندگی جدید دانشجوییش، ژان خیال کرد که بهتره زمان کمتری رو کنار ییبو بگذرونه؛ در نتیجه باید زمان بیشتری رو خارج از خونه میگذروند؛ پس تا جایی که میتونست با برداشتن واحد های زیادی در دانشگاه یک برنامه درسی فشرده برای خودش ایجاد کرد. به عنوان قدم آخر، باید یک دوست دختر پیدا میکرد!
شاید دوست دختر نداشتنش تا الان، ذهن و قلبش رو گیج کرده بود! حتی با اینکه در اعماق وجودش هم میدونست که همه ی اینا بهانه تراشیه، با سرسختی تصمیم به باورشون داشت.پس برای شش ماه گذشته، ژان و ییبو به ندرت همدیگه رو میدیدن؛ خوب، شاید هم نه خیلی به ندرت! اما قطعا بسیار کمتر از گذشته.
ژان با وجود نارضایتی قلبیش تمام تلاشش رو برای کاستن از ارتباط و دیدار مداومشون میکرد. صبح ها زودتر از همه بیدار میشد، لباس های ییبو رو براش آماده میگذاشت، از صبحانه تا شامش رو براش درست میکرد و شام رو برای ییبو توی فریزر میگذاشت تا بعد از برگشتن از مرکز مراقب گرم کنه و بخوره؛ ناهار هم توی مرکز مراقبت سرو میشد پس نگرانی ای از بابتش نداشت.
بعد، قبل از بیدار شدن ییبو و خیلی زودتر از زمانی که باید به دانشگاه میرفت از خونه بیرون میزد و بعد از زمان خوابِ ییبو به خونه برمیگشت.بارها پیش میومد که ییبو نمیخوابید و منتظر برگشت ژان میموند؛ ژان با اوقات تلخی و بی میلی ای که باعث دو برابر شدن عذاب وجدانش بود سرزنشش میکرد و ازش میخواست این کارو تکرار نکنه.
اگرچه ندیدن ییبوش این مدت طولانی، به ندرت صحبت کردن باهاش، لمس نکردنش، بغلش نکردن، نوازش نکردنش حین تماشای تی وی شو های مورد علاقش، تک و توک جواب دادن به تماس هاش، بی اعتنایی و سرگرم کردن خودش با موبایلش در زمان هایی که کنار هم هستن، همه ی اینها برای ژان کم از شکنجه نداشت.
YOU ARE READING
*Walk The Line*
Fanfictionدر زیر آسمان پرستاره، در زمین بازیِ سرنوشت، آرامش شب شکست و شیائو ژان زمزمه ای رو شنید. - ژان گه سرش رو به سمت صدای خوش آهنگِ آشنا چرخوند، و با لبخندی کورکننده و گرم تر از خورشید تابستان ازش استقبال شد. در اون لحظه شیائو ژان احساسات پیچیده ای داشت و...