Part 11

620 132 103
                                    

خوشکلا اگه اعتراضی به فاصله و تعداد آپ داشتید، قبلش یه نگاه به تفاوت ۱۰۰ و خورده ایِ ویو و ووت پارت های قبلی بندازید📲🔎
اگه تا الان شرط ووت نذاشتم به خاطر اینه که کار اولمه، نمیخوام سخت بگیرم و همچنین خواننده های عزیزی که ووت و کامنت میدن رو اذیت کنم💙
وگرنه که مطمئنم گفته بودم ووت هاتون توی تعداد و فاصله ی آپ ها تاثیر داره
_______________________

نویسنده: سعی کردم این پارت رو از زبون ییبو بنویسم. اما نمیدونم تونستم باهاش یکی بشم و احساساتش رو منتقل کنم یا نه! پس، اگه به درستی انجامش ندادم یه عذرخواهی بهتون بدهکارم.
_______________________

سریع!

این کلمه تعریف درستی برای اتفاقات و مردم اطراف ییبو بود. مثل این میموند که حین برداشتن یک قدم توسط ییبو، دنیا وقت اینو داشت تا چند باری اطرافش دور بزنه.
توی این جهان پر جنب و جوش، این طور حس میشد که ییبو مثل یک لاک پشت فعالیت میکنه.

تنها چیزی که با تمام وجود حسش میکرد، دیوارهایی بودن که دورش رو فرا گرفته و به نظر میرسید ییبو قدرت کافی برای فرار کردن ازشون رو نداشت؛ و شاید هیچ وقت هم به دستش نمیورد.

ییبو میدونست که متفاوته، از نگاه های خیره و پر از بیزاری و انزجار پدرش، از اقوامی که در حضور خودش، درموردش با رقت باری یا ترحم صحبت میکردن، از نحوه ی رفتار "دختر/پسر خاله/دایی" هاش که اونو توی بازی هاشون راه نمیدادن یا باهاش بدرفتاری میکردن و حتی بارها بهش آسیب رسونده و زده بودنش.

بله! ییبو تمام اینها رو از بچگی تا الان به یاد داشت، چون هرکودوم به صورتی، باعث آزار روحش شده و سایه ی تاریکی در وجودش به جا گذاشته بودن. ییبو خوب میدونست که مثل دیگران نیست، و البته ادم های اطرافش همیشه کاری میکردن که ییبو این حقیقت رو عمیقا درک کنه.
این حقیقت که اون متفاوته، نامعقوله، و شاید هم مضحکه. ییبو شبیه بچه های معمولی نبود، و هیچوقت هم نمیتونست باشه.

نمیتونست چیز هارو جوری که بچه های دیگه میفهمن و پشت سر میزارن درک کنه؛ اون فهم و هوش یک بچه ی نرمال رو نداشت. درسته، ییبو مشخصا از هر منظر در چشم مردم ناقص بود و کمبود داشت. به هر حال، همین مردم همیشه یک چیز مهم رو فراموش میکردن، اینکه در آخر، ییبو هم انسان بود و احساسات رو درک میکرد.
میتونست بفهمه و حس کنه، تنفر و بیزاری ای که مردم نسبت بهش داشتن، به این خاطر بود که میخواستن بین ییبو و خودشون فاصله ی مشخصی بذارن و اون رو از خودشون جدا بدونن.

حدودا از ۱۵ سالگیش درک میکرد این احساسی که سراسر قلبشو فرا گرفته، یعنی این درد شدید و عمیق که همیشه حال بدی بهش میداد، به معنی ناراحت بودن، غمگین شدن و صدمه دیدنه. چه کسی اینو بهش یاد داد؟ خوب معلومه، لو جیه. یاد گرفتن این چیز هایی که بهش میگفتن "احساسات" برای ییبو کمی سنگین بود، اما نتیجه ی مطلوبی داشت.

*Walk The Line*Where stories live. Discover now