از نیمه شب گذشته بود، وارد خونه که شد چراغ ها خاموش بودن. نه تنها شبش طبق برنامه پیش نرفته بود، بلکه حقیقت پر قدرت تر از قبل روی سرش آوار شده بود.
اهمیتی نداشت چهقدر انکار کنه و دنبال بهانه بگرده؛ خوب شیرفهم شده بود که عشقش به ییبو عمیق تر از چیزیه که با هر بدلی جایگزین بشه.قدم هاش به سمت پله های منتهی به طبقه دوم کشیده میشد، میخواست به دیدن بوبوش بره و تمام شب اونو بین بازوهاش اسیر کنه. اما دلش هم نمیخواست ییبو بوی زننده ی الکل رو ازش استشمام کنه؛ حتی با اینکه مقدار کمی نوشیده بود. پس اول به اتاقش رفت و دوش سریعی گرفت. پس از اون بی صدا و روی نوک پا به اتاق ییبو رفت و دستگیره رو چرخوند، مثل همیشه در باز بود. (ییبو در رو قفل نکرده بوده)
با چرخیدن در توی لولا و باز شدنش، بوی شمع معطر مورد علاقه ی ییبو به مشام ژان رسید. با یه نفس عمیق ریَشو از عطر خوشبو پر کرد و پاهاشو سمت تخت یک و نیم نفره ی وسط اتاق هدایت کرد.بدون سر و صدای اضافی ای پتو رو کنار زد و زیرش خزید. به محض جا گیر شدن، درحالیکه گرمای پرتو های تشعشع شده ی مورد نیاز برای زندگیش رو درست از شخصی که پشت بهش خوابیده بود احساس میکرد، ییبو با لبخند ملایمی سمتش چرخید و مستقیم بهش چشم دوخت.در این لحظه ژان میدونست که بالاخره توی خونه ی خودشه. دست هاش رو بلند کرد، ییبو رو میون بازوهاش کشید، با ملایمت بغلش کرد و بوسه ای روی پیشونیش نشوند.
+ دی دی، من برگشتم خونه؛ تو چرا هنوز نخوابیدی؟
-خوش برگشتی...ژان گه (ییبو با تن صدای پایینی پاسخ داد) ییبو، دلش واسه گه گه تنگ شده بود...خیلی زیاد
ژان سوزش چشماشو حس میکرد. قبل از جواب دادن بینیِ ییبو رو با بینی خودش لمس کرد.
+ منم... منم دلم برات خیلی تنگ شده بود..گه گه متاسفه بو دی...متاسفم
- لو جیه گفت ژان گه حالا دیگه یه دانش آموز بزرگه؛ پس همیشه مشغوله. چون ژان گه مثل قبلا با من نبود و با هم وقت نمی گذروندیم، ییبو خیلی احساس تنهایی میکرد. فکر کردم...دیگه دوستم نداری، ولی لو جیه گفت این درست نیست، و حالا...حالا گه گه اینجاست. الان...خیلی خوش حالم.
قبل از لمس لطیفِ صورت ژان، ییبو با لبخند کوچیکی سخنرانی نسبتا طولانیشو به اتمام رسوند. بعد نزدیک تر شد و کاری رو کرد که ژان در شیرین ترین رویاهاش هم انتظارشو نداشت.
ییبو با فشار کمی لب هاش رو در تماس با لب های ژان نگه داشت و بعد از ثانیه ای به حالت قبل برگشت.
ژان با چشم های درشتِ اشکیش، با تمام احساساتی که در آنِ لحظه داشت، با سر انگشت لب های خودش رو لمس کرد.
آیا ژان بیدار بود؟ یا از مستی در توهم و رویا به سر میبرد!!-لو جیه گفت من میتونم به ژان گه روحیه بدم تا دیگه خسته نباشه...و گفت بهت بگم...اممم..گفت...صبر کن...آها یادم اومد...گفت این نامه رو بهت بدم
YOU ARE READING
*Walk The Line*
Fanfictionدر زیر آسمان پرستاره، در زمین بازیِ سرنوشت، آرامش شب شکست و شیائو ژان زمزمه ای رو شنید. - ژان گه سرش رو به سمت صدای خوش آهنگِ آشنا چرخوند، و با لبخندی کورکننده و گرم تر از خورشید تابستان ازش استقبال شد. در اون لحظه شیائو ژان احساسات پیچیده ای داشت و...