شیائو ژان فقط هشت سالش بود که فهمید به زودی یک "مادر" خواهد داشت؛ در واقع، یک "نامادری" !
اما بازم اون یک مادر بود، به هر حال...
مادر خودش زمانیکه تنها یک سال داشت تصمیم گرفته بود ژان و پدرش رو ترک کنه؛به دلایلی نامعلوم. یا حداقل این چیزی بود که از مادر بزرگش شنید.حقیقتا، ژان از اینکه به زودی یک مادر خواهد داشت خیلی خوش حال بود. چونکه تمام بچه های کلاس ، هر دو والدینشون رو داشتن. اما موضوعی که در این زمان باعث اضطرابش میشد، این بود که یک برادر یا خواهر هم گیرش میومد.
تا اون روز ژان تنها فرزند خانواده خودش بود، اما حالا قرار بود یک نفر دیگه هم اضافه بشه. و تنها چیزی که درباره این "یک نفر" میدونست این بود که از خودش کوچکتره و یه سری مشکلات ذهنی هم داره.ژان چیزی راجب به برادر بودن نمیدونست. اما شاید بازی کردن با اون بچه بهش این فرصتو میداد تا بتونن برادرها یا... خواهر و برادر های خوبی باشن.
با این تصور، ژان خرگوش پشمالوی مورد علاقش رو از سبد بازیش برداشت. نگاه سریعی به باقی اسباب بازی ها انداخت، و نگاه معنا داری به عروسک سفیدِ نرم توی دست هاش که قصد داشت به عنوان هدیه به خواهر/برادر جدیدش بده. اگر میخواست برادر بزرگتر خوبی باشه باید خاطره ی اول خوبی هم از خودش به جا میگذاشت. این چیزی بود که پدرش بهش گفت. اما اگر اون بچه پسر میبود چی؟ اون پسر بچه هم مثل ژان از خرگوش پشمالوی نرم خوشش میومد؟=ژان ژان آماده ای؟
پدرش از توی نشیمن صداش زد.
+بله بابا، دارم میام.
ژان جواب داد و همراه عروسک داخل دستهاش با عجله سمت پدرش دوید.
=اون عروسک برای چیه؟
آقای شیائو با لبخند گفت و بند کفش پسرش رو گره زد.
+من...من میخوام اینو هدیه بدم به...خواهر یا...برادر جدیدم
ژان با سر کج شدش گفت، یه جورایی خجالت میکشید. آقای شیائو به لبخندی اکتفا کرد؛ موهای پسرشو به هم ریخت و با گرفتن دستش از آپارتمان خارج و به مقصد رستوران کره ای مورد علاقه ژان و محل قرارشون با مادر جدیدش رفتن. به محض ورودشون به رستوران، بوی کیمچی و گوشت گاو کبابی به ژان درود گفت و شکمش رو به صدا دراورد. به سمت میزی که گوشه ی راست سالن و کنار پنجره بود قدم برداشتن و مستقر شدن؛ تنها کمی بعد ژان صدای ملایمی شنید که پدرشو صدا میزد.
÷متاسفم ژوجین، فکر کنم دیر کردیم
سرشو بالا گرفت و زن ریز اندامی رو دید که سویی شرت لش و شلوار جین آبیش رو ست کرده بود.
درست کنارش، پسر ریزه میزه ی تپلی ایستاده بود. چشم های درشت خرگوش مانند، لب های صورتی پنبه ای و لپ های گوشتالو ای داشت. پوست پسربچه به سفیدی شیر و به صافی یشم بود.
YOU ARE READING
*Walk The Line*
Fanfictionدر زیر آسمان پرستاره، در زمین بازیِ سرنوشت، آرامش شب شکست و شیائو ژان زمزمه ای رو شنید. - ژان گه سرش رو به سمت صدای خوش آهنگِ آشنا چرخوند، و با لبخندی کورکننده و گرم تر از خورشید تابستان ازش استقبال شد. در اون لحظه شیائو ژان احساسات پیچیده ای داشت و...