نور های سفید سوسوزن، درست مثل ملیون ها ستاره کوچیک، دکور زیبای سالن عروسی بود. شیائو ژان صدای جیرینگ جیرینگی که از برخورد کریستال های لوستره بزرگ وسط سالن به وجود میومد رو دوست داشت. امروز روزی بود که پدرش با خانم یی شی ازدواج میکرد. اوه ببخشید! با 'مامان یی شی' ؛ همونطور که اون زن گفته بود صداش بزنه.
سالن عروسی پر از دوست های دور و نزدیک و البته اقوام پدرش و مامان یی شی بودن. درواقع این جشنِ بعد از ازدواج (در کلیسا) بود.
مادربزرگ دائما مراقبش بود؛ پس ژان نمیتونست دربره و با بقیه بچه ها بازی کنه؛ در واقع، با ییبو بازی کنه.با کشیده شدن افکارش به سمت ییبو، ژان به شیرینی لبخند زد. طی شش ماه گذشته، اون دو مدام با هم دیدار داشتن.
هرچند که در تمام دیدار هاشون، ییبو به سختی باهاش صحبت میکرد؛ اما ژان هیچی رو به دل نمیگرفت. اخه با وجود حالت های ییبو، چه چیزی برای به دل گرفتن وجود داشت!!
منظورش اینه که، ژان چطور میتونست بعد از دیدن ییبویی که خرگوش پشمالوش رو بغل گرفته و اونو همه جا باخودش میبره، چیزی رو ازش به دل بگیره!!ییبو بی شک عاشق خرگوشش بود.
حتی با وجود اینکه تعداد دفعاتی که شیائو ژان رو 'ژان گه' صدا زده بود، با انگشت های دو دست قابل شمارش بود؛ اما بازم، مهم این بود که ژان با پسوند 'گه' صدا زده میشد؛ اونم با اون صدای شیرین و لطیف ییبو.هرچهقدر که بیشتر با ییبو وقت میگذروند، احساس وابستگی بیشتری به اون پسر پنج ساله میکرد.
ژان با موشکافی اطرافش رو برای پیدا کردن ییبو از نظر گذروند اما موفق به پیدا کردن سوژه نشد.
به محض اینکه متوجه شد مادربزرگش غرق صحبت با یکی از اقوام سالخورده شده؛ مثل یک مار زیر میز خزید و از دست مادربزرگِ بیخبرش فرار کرد. به سرعت از بین جمعیت میگذشت و اطراف رو برای پیدا کردن ردی از ییبو رصد میکرد.تقریبا همه جا رو گشت اما همچنان خبری از ییبو نبود. ژان به سمت استیج نگاه کرد؛ جایی که والدینش درحال گفت و گو با مهمان ها بودن اما ییبو اونجا هم نبود. عجیبه! یعنی ییبو کجا میتونه رفته باشه! اونم خودش به تنهایی!!
احساس نگرانی به ژان هجوم اورد. قدم های تندش رو سمت محوطه سبز، تنها جایی که نگشته بود کشوند و گروهی از بچه های همسن و سالش رو دید که گوشه ای حلقه زده بودند. کنجکاو شد که داشتن چیکار میکردن پس به سمتشون رفت. وقتی که به اون جمعیت نزدیک تر شد، تونست صدای واضح دخترونه ای رو بشنوه.
× بهت گفتم اون خرگوشو بده به من، من میخوامش، زود باش باید بدیش به من!
صدای پسر دیگه از جمعیت بلند شد که در حمایت از اون دختر صحبت کرد.
~درسته بده بهش، چرا یه پسر باید یه خرگوش پشمالو داشته باشه؟اون عروسک واسه دست های یانگزی مناسب تره
YOU ARE READING
*Walk The Line*
Fanfictionدر زیر آسمان پرستاره، در زمین بازیِ سرنوشت، آرامش شب شکست و شیائو ژان زمزمه ای رو شنید. - ژان گه سرش رو به سمت صدای خوش آهنگِ آشنا چرخوند، و با لبخندی کورکننده و گرم تر از خورشید تابستان ازش استقبال شد. در اون لحظه شیائو ژان احساسات پیچیده ای داشت و...