Part 14

282 76 92
                                    

کوله پشتی رو روی مبل و چمدون رو کنارش روی زمین گذاشت. نگاه پرمحبتش ییبویی رو دنبال میکرد که از شوق این سفر روی تخت بزرگ هتل بپر بپر راه انداخته بود. حین تماشای شیطنت های دوست پسرش سمت پرده های قدی رفت و با کشیدن پرده ها، دیوار شیشه ای که یک ضلع اتاق رو در بر گرفته بود پدیدار شد.
تصویری شگفت انگیز از فضای سبز و نشاط آوری که تا چشم کار میکرد ادامه داشت، نمایان شد و هر دو نفر رو مجذوب کرد.
ژان ریموت رو پیدا کرد و پس از کمی ور رفتن، قسمتی از پنجره ی سراسری رو باز کرد. بوی خاک خیس خورده و چوب مرطوب درخت ها همراه هوای تازه به مشام میرسید.
ییبو از حرکت ایستاد، با دیدن این منظره ی فوق العاده چشم هاش درخشید و بی صدا فریاد زد.

- گه، خیلی خوشکله

+ اوه البته عزیزم، گه گه ات همیشه خوشکل بوده

ژان با وجود اینکه متوجه منظور ییبو بود، با حیله گری از خودش تعریف کرد و نیشخند به لب کنار پسر کوچکتر نشست. ییبو با گونه های پف کرده چشم هاشو به بالا چرخوند که باعث بلند شدن قه قه ی پر لذت ژان گه اش و کشیده شدن ملایم لپ خودش بود.
در نهایت با چهره ای بی حس ژان رو مخاطب قرار داد.

-گه گه...بدجنسه

ژان گونه های دوست پسرشو رها کرد و موهاش رو به هم ریخت، بینیش رو به بینی بوبوش کشید و با لحنی که آماده ی ناز خریدن بود جواب داد.

+گه گه ی بدجنستو ببخش، گه گه قول میده دیگه اذیتت نکنه...حداقل تا ربع ساعت آینده!

با صدای ضربه ای به در، ژان فکر کرد که احتمالا مادر و همسر مادرش به استقبالشون اومده بودند.
بله این یک سفر چهارنفره بود که مادر و ناپدری اش برای تعطیلات ترتیب دادند. مادرش اکنون در تایوان زندگی میکرد و این مدت هم برای ملاقات با پسرش به چین اومده بود و به زودی زمان برگشت فرا میرسید. پس اونها تصمیم گرفتند قبل از بازگشت به تایوان زمان بیشتری رو در کنار هم بگذرونن و در عوض این ۲۱ سال دوری، در این سفر خاطرات خوبی بسازن.

و البته که شیائو ژان برای وقت گذروندن با خانواده ی جدیدش صبر و تحمل نداشت، اما به هیچ وجه نمیتونست و نمیخواست برای این مدت طولانی از بوبوش دور بمونه و تنهاش بذاره. پس به مادر و ناپدریش اطلاع داد که قصد داره ییبو رو هم همراه خودش به سفر بیاره و تمام هزینه های خودش و دی دیش رو هم خودش به عهده میگیره.
مادر ژان از همراه کردن ییبو استقبال کرد و از دیدن دوباره و وقت گذروندن با پسری که از همون بار اول به دلش نشسته بود رضایت کامل داشت؛ تنها این موضوع که ژان به تقبل هزینه های خودش و برادرش اصرار داشت آزارش میداد.

از زمان تولد ژان نتونسته بود هیچ کاری برای تک پسرش انجام بده، حالا اگر ژان اجازه ی انجام این کارهای کوچک رو هم بهش نمیداد، چطور میتونست از مادر بودن لذت ببره!
ژان با دیدن ناراحتی مادرش از عنوان کردن این موضوع پشیمون شد و عذرخواهی کرد، تصور نمیکرد مادرش تا این حد احساساتی بشه؛ هرچند که درک میکرد، به هر حال به نظر میرسید خودش هم به مادرش رفته.

*Walk The Line*Where stories live. Discover now