ژان همچنان ییبو رو پشتش حمل میکرد و مثل تمام این مدت هیچ توجهی به یانگزی نداشت. یانگزی دندان قروچه ای کرد و با زیاد کردن سرعت قدم هاش کنار ژان قرار گرفت. حین تلاش برای کیوت به نظر رسیدن, با کشیدن بند کیفش و فاصله دادنش از شونش با صدای نازکی اظهار نظر کرد.× من که فقط یه خراش کوچیک رو زانوش میبینم. به نظرم واقعا نیازی نیست کولش کنی.
ژان نیم نگاه بی اهمیتی بهش انداخت.
+ حتی اگه یه خراش کوچیک باشه تو کسی نیستی که آسیب دیده؛ نمیتونی بفهمی ممکنه بوبو چهقدر درد داشته باشه. و امکان نداره بتونم با درد راه رفتنش رو ببینم در حالی که هیچکاری نمیکنم. به علاوه، تو کسی هستی که ییبو رو کول کرده؟ نه. دیگه نزدیکای خونه ایم پس سعی کن تا وقتی میرسیم ساکت بمونی.
ژان با گذشتن از نبش خیابون و از دور دیدن در خونه هشدار داد. با شنیدن حرف های ژان انگار که روح به لب های ییبو دوید و از طرفداری واضحِ گه گه اش لبخند زد. حلقه دست هاش رو دور گردن ژان تنگ تر کرد و بینیشو توی موهای خوش بوش فرو برد. رایحه ای از لیمو و وانیل به مشامش رسید. ژان گه اش طرف اونو گرفته بود و این باعث میشد احساسات ناشناخته ای در قلب بی تجربش جوانه بزنه.
برای ییبو، ژان گه اش اولویتش بود، کسی که همیشه حق تقدم داشت؛ نسبت به هرکس و هرچیز براش برتری داشت؛ خورشیدش؛ خورشیدی که ییبو دورش میگشت و اجازه میداد ژان روز و شبشو براش بسازه. همچنین برای ژان گه هم، ییبو اولویتش بود؛ حتما همینطور بود!!
با وارد شدن به خونه، ژان ییبو رو خیلی با ملاحظه توی سالن نشیمن روی مبل قرار داد و قبل اینکه توجهشو به بقیه بده و ازشون بخواد راحت باشن و کتابهای ریاضیشون رو در بیارن با محبت دستی به موهاش(موهای ییبو) کشید.
◇ چی؟ ما همین الان رسیدیم و تو میگی کتاباتونو در بیارید و شروع کنید؟ ژان بیخیااااااال، فعلا یه چیزی برامون بیا بخوریم تا بعد...
یوبین با آه و ناله تظاهر به خستگی کرد. ژان قبل جواب دادن کوتاه خندید.
+ احمق، بهتون گفتم کتاباتونو در بیارید تا اشکالاتونو مشخص کنید و توی این زمان من ییبو رو یه حمام سریع ببرم؛ بعدش میام یه چیزی براتون درست میکنم. نگران نباش اون شکم واموندت خالی نمیمونه. امیدوارم وقتی غذا خوردن و رفع اشکالتون تموم شد راه خروج رو انتخاب کنید! (بچم زیادی رُکه😅)
× ما تازه اومدیم و تو داری از رفتنمون حرف میزنی!!
یانگزی با زبونش از سر نارضایتی صداهایی دراورد. ژوچنگ ریز خندید و گفت.
♤ من اهمیتی نمیدم. فقط یه دونه از اون غذاهای خوبتو بهم بده. بعدش حتی حاضرم بدون درس خوندن هم برم. و این کاملا قابل درکه چون ما خودمون خودمونو دعوت کردیم.
YOU ARE READING
*Walk The Line*
Fanfictionدر زیر آسمان پرستاره، در زمین بازیِ سرنوشت، آرامش شب شکست و شیائو ژان زمزمه ای رو شنید. - ژان گه سرش رو به سمت صدای خوش آهنگِ آشنا چرخوند، و با لبخندی کورکننده و گرم تر از خورشید تابستان ازش استقبال شد. در اون لحظه شیائو ژان احساسات پیچیده ای داشت و...