انگشت های ژان به قصد هرچه سریع تر تموم کردن پایان نامه ی دانشگاهش روی دکمه های لپ تاب میچرخید; بعد از اون میتونست همراه دوست پسر عزیزش روی مبل راحتی لم بده تا درامای مورد علاقه ی ییبو رو با هم تماشا کنن. با شنیدن زنگ بلند تلفن همراه, سرجاش پرید و تمرکزشو از دست داد. ژان روی تختش نشسته بود پس دستشو دراز کرد و موبایل رو از عسلی برداشت. دیدن شماره ی روی صفحه که متعلق به مادربزرگ بود باعث شد با خوش حالی تماس رو وصل کنه.
• هی ژان ژان حالت چطوره؟
مادربزرگ شیائو با صدای شاد و نسبتا بلندی از نوش پرسید و ژان با خوش رویی جواب داد.
+ مادربزرگ, من خوبم ممنون. حال شما چطوره؟
• این پیرزن دیگه اواخر عمرشه انتظار داری چطور باشه!!
مادربزرگ شیائو با خنده شوخی کرد.
• ژان ژان، هفته ی دیگه 21 سالت میشه درسته؟
+بله درسته
• مادربزگ میخواد در حقش یه لطفی بکنی. میتونم درخواست کنم؟
مادربزرگ شیائو این دفعه با تن جدی تری صحبت کرد و گره کوچیکی از سر کنجکاوی بین ابروهای ژان نقش بست.
+ اصلا احتیاجی به پرسیدن هست مادربزرگ؟ شما دستور بدین
• .. پس در روز تولدت, میتونی یه سر به کافه ی M توی نزدیکی دانشگاهت بری؟ اونجا یک خانمی رو ملاقات میکنی. بهم قول بده این کارو میکنی
مادربزرگ شیائو با تاکید گفت.
+ باشه حتما. میرم و میبینمش, اما اون خانم کیه؟ یکی از دوست های شماس؟ باید براتون چیزی از اون خانم بگیرم؟
• میشه گفت, یکی از دوست های منه
مادربزرگ شیائو همراه نفس عمیقی پاسخ داد.
• فقط ببینش. بعدش اگه به کسی احتیاج داشتی تا چیزی بپرسی, باهام تماس بگیر، باشه؟ من حتما جواب میدم.مواظب خودت و ییبو باش, خوب غذا بخورین. و اگه وقت آزاد داشتی به دیدنم بیا. در ضمن یه مقدار پول به حسابت واریز کردم, هرچی خودت دوست داری برای کادوی تولدت از طرف من بخر.
+ چشم کاری رو که گفتید میکنم. مادربزرگ میدونید که نیاز نبود، بازم خیلی ممنون. سعی میکنم توی تعطیلات پیش رو به دیدنتون بیام. شما هم مراقب خودتون و سلامتتون باشید.
کنجکاوی خفیفشو سرکوب کرد و بعد از قطع تماس سرِ پایان نامه ی ناتمومش برگشت, مدتی بعد ییبو همراه خرگوش پشمالویی که در اولین دیدار با گه گه اش ازش هدیه گرفته بود وارد اتاق شد. نزدیک ژان رسید و آروم صدا زد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
*Walk The Line*
Fanficدر زیر آسمان پرستاره، در زمین بازیِ سرنوشت، آرامش شب شکست و شیائو ژان زمزمه ای رو شنید. - ژان گه سرش رو به سمت صدای خوش آهنگِ آشنا چرخوند، و با لبخندی کورکننده و گرم تر از خورشید تابستان ازش استقبال شد. در اون لحظه شیائو ژان احساسات پیچیده ای داشت و...