PART 1

80 14 0
                                    

⌐ صبر..صبرکن..می..میدونم گفته بودی نباید جایی برم.. و..ولی اون دختره گفت.. گفت که حواسش هست. من..من نمی دونستم اون ازاوناس...

درحالیکه از ترس می لرزید و عقب عقب میرفت، سعی میکرد که توضیح بده.

خون جلوی چشماش رو گرفته بود. انقدر عصبانی بود که هیچی از حرفای اون خرابکار لعنتی رو نمیفهمید. تمام زحتماش به باد رفته بود. هرچقدر بهش فکر میکرد بیشتر دیوونه میشد. توضیحات احمقانه¬ای هم که پسر پشت همدیگه ردیف کرده بود تا به خوردش بده عصبی ترش میکرد. چاقوی داخل جیبش رو بیرون کشید و قدم به قدم بهش نزدیک شد. دیگه به وجود بی¬مصرفش نیاز نداشت.

پسر وحشتزده با دیدن چاقوی توی دست مرد که داشت بهش نزدیک میشد نفسش برید. با ترس و التماس به شخص سوم نگاه کرد تا شاید کاری بکنه ولی اون انگار قصد کمک نداشت و فقط منتظر بود تا آخر داستان رو ببینه.

وقتی هیچ حرکتی از سمتش ندید، به ناچار سعی کرد بازم چیزی بگه تا مرد رو که حالا دیگه به سه قدمیش رسیده بود رو کمی آروم کنه ولی همین که دهنش رو باز کرد، به جای بیرون اومدن حرفی، ناله دردناکی بود که ازش خارج شد. چاقو با بیرحمی تمام داخل شکمش فرو رفته بود. ولی فقط این نبود؛ مرد مشکی پوش چاقو رو بیرون کشید و دوباره داخل بدن پسر فرو کرد.

خشمش انقدر زیاد بود که میتونست بارها و بارها چاقوی کمریش رو توی بدن بی مصرف روبه روش فرو کنه و اونو تیکه و پاره کنه جوری که هرکدوم از تیکه هی بدنش رو یه گوشه بندازه و کسی نتونه از گوشت فاسد شده یه حیوون تشخیصش بده ولی شخص سوم مانع از این کار شد. نه اینکه دلش برای اون پسر که حالا با بدن خونی روی زمین افتاده بود بسوزه، اونا کارای مهم¬تری داشتند که باید بهشون رسیدگی می کردند.. .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

+ اوما، هیونگ کی میاد خونه؟

-نمیدونم عزیزم. برو بخواب تو؛ وقت خوابت داره میگذره.

اعتراض کرد:

+ نمی خوام بخوابم. میخوام نقاشیم رو به هیونگ نشون بدم.

دفتر نقاشیش رو که پشتش گرفته بود، از پشتش بیرون آورد و به سمت مادرش گرفت که روی مبل نشسته بود.

به نقاشی کودکانه پسرکوچیکش نگاه کرد. سه تا آدمک که دستای همدیگه رو گرفته بودند و لبخند زده بودند.

با دیدن نقاشی بکهیون، لبخندی روی لباش نشست. بکهیون شروع به توضیح درباره نقاشیش کرد:

+ اینا ماییم؛ این منم، این هیونگه و اینم شمایید. قشنگ شده؟

از توضیح ساده و لحن کودکانش خنده اش گرفت. دستاش رو برای نوازش پسرش بالا آورد و روی سرش کشید.

INDETERMINATEWhere stories live. Discover now