PART 12

13 4 0
                                    


- این چند روز که دوباره قرار نیست چمدونات رو جمع کنی بری سفر ؟
جرعه ای از قهوش رو خورد و بی خیال زانو روی زانو انداخت:
▫  نه خیالت راحت باشه.
سوهو سرش رو از توی برگه های روی میز بالا آورد و نگاه کوتاهی بهش انداخت:
- خوبه.
دستش رو جلو برد و آخرین شیرینی داخل ظرفِ روی میز رو هم برداشت. قبل ای از اینکه شیرینی رو توی دهنش بذاره خطاب به سوهو گفت:
▫  شیرینی ها کم بود میشه بگی دوباره بیارند.
سوهو نگاه عصبی ای بهش کرد:
- این بار دوم بود ظرف رو پر کردند. چرا انقدر میخوری؟
سهون نگاه پوکری بهش انداخت و بدون جواب بهش مشغول جویدن شیرینی ای که درستی داخل دهنش گذاشته بود شد.
سوهو سری از روی تاسف تکون داد و دوباره مشغول کار خودش شد.
سهون نگاهش رو کمی روی سیاهی قهوۀ فنجون داخل دستش نگه داشت و بعد با مکث از سوهو پرسید:
▫  گفتی قاتل این پرونده آخر کی بود؟
- آخه تو که نمیشناسی.
قبل از اینکه سهون واکنشی نشون بده جواب سئوالی که پرسیده بود رو داد:
- جئون جونگکوک.
▫  انگیزه قتل معلوم نشده؟
بعد با لحنی مخلوط از ناراحتی و عصبانیت ادامه داد:
▫  آخه چرا باید یه پسر سرباز رو بکشه؟ بیچاره که داشت زندگیش رو میکرد.

همون جور که داشت چیزایی رو یادداشت میکرد سرش رو به تایید حرف سهون تکون داد:
- آره واقعا. مرتیکه عوضی زمانی که داشته یه سری مواد رو جابه جا میکرده یوگیوم میبینتش و همون شب هم به خاطر اینکه یوگیوم لوش نده میکشتش.
سهون متعجب گفت:
▫  این چیزیه که خودش توی بازجویی گفته بود؟
و دوباره سوهو درجوابش سرش رو به نشونه مثبت تکون داد.
▫  چه آدم پستی.
با لحن عصبی و متعرضی آخرین جملش رو ادا کرد که هیچ همخونی ای به نیشخند پنهونش نداشت.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
جونگین نگاهش رو از ساعت روی دیوار گرفت و به بکهیون داد:
~  ناهار خوردی؟
+  هنوز نه.
میخوای برم دو تا نودل بگیرم بیام با هم بخوریم؟ چون منم هنوز نخوردم.
+  آره فکر خوبیه ممنون.
با بلند شدن و بیرون رفتن جونگین نگاهش رو که برای بدرقه کردنش بالا آورده بود دوباره پایین برد و مشغول پر کردن ادامه جدول تایید وضعیت روانی یکی از بیماراش رو با توجه به آخرین دیداری که باهاش داشت، شد.
ده دقیقه بعد جونگین با دوتا نودل و سس برگشت و محتویات رو روی میز وسط اتاق گذاشت.
~  کارت تموم شد؟
بکهیون سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و از پشت میزش بلند شد و روبه روی جونگین نشست و مشغول آماده کردن نودل خودش شد.
~  از لی چه خبر؟
بکهیون باقی مونده نودل آویزون از دهنش رو هورت کشید و سئوالی بهش نگاه کرد. جونگین که متوجه منظورش شده بود همون جور که چاپستیکش رو برای لقمه بعدیش آماده میکرد گفت:
~  یه مدتی هست که دربارش حرفی نمیزنی. قبلا ذهنت خیلی درگیرش بود و بیشتر از بقیه بیمارات درباره وضعیت اون صحبت میکردی.
بکهیون که کار جویدنش تموم شده بود "آهان"ـی گفت.
+   چیز خاصی پیش نیومده بود. یه مدته وضعیتش ساکنه برای همین چیزی نبود که بخوام بگم.
بکهیون حرفش رو زد و دوباره مثل جونگین در سکوت و به دور از فکر کردن درباره مسائل مختلف مشغول خوردن شد غافل از اینکه کابوسای شبانه لی بدون هیچ دلیلی بعد از مدت طولانی ای دوباره به سراغش برگشته بود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
توی اداره شرقی سئول دوباره همه چیز به حالت اول خودش برگشته بود البته با این تفاوت که قاب عکسی از یوگیوم روی میز اصلی سالن گذاشته شده بود.
کیونگسو نگاه گذرایی به قاب عکس انداخت و به سمت آشپزخونه نقلی اداره رفت. سربازی که مسئول اون قسمت بود با دیدن کیونگسو احترام گذاشت:
-چیزی میخواید قربان؟
-یه ماگ قهوه بیار اتاقم.
-چشم الان آماده میکنم و میارم.
سرش رو تکون داد و به راه افتاد. ورودش به اتاق با به صدا دراومدن صدای دریافت پیامک موبایلش یکی شد. موبایل رو داخل دستش گرفت پیام رو چک کرد:
«-در چه وضعی؟»
انگشتاش رو روی کیبورد کوتاه تکون داد:
«-خوب.»
دینگ زدن موبایل و دریافت پیام جدید:
«-یه مدت بدون اینکه دردسر درست کنی اونجا بمون. یه سری کارا هست که میخوام انجام بدم که مربوط به منطقه شرقی میشه. اگه مشکلی پیش اومد ساپورت کن و نذار کسی بفهمه. کارا که تموم شد دوباره برت میگردونم جای قبلی»
چشماش رو ریز کرد و همین باعث به وجود اومدن خط اخم بین دو ابروش شد.
-پس خواسته تو بود که منتقل بشم!
بدون هیچ حس خاصی جملش رو بیان کرد و بدون اینکه جوابی بده موبایل رو خاموش کرد و به جای قبیلش یعنی جیب شلوارش برش گردوند. حالا که میدونست دلیل اینجا بودنش چیه راحت تر شده بود و اون عصبانیت قبل رو نداشت. کیونگسو از اینکه اتفاقی بیافته یا مجبور به انجام کاری بشه که چیزی از دلیلش ندونه متنفر بود و این دیوونش میکرد.
تصمیم گرفت بعد از اینکه ساعت کاریش تموم شد بره پیشش تا بیشتر از جزئیات ماجرا باخبر بشه.
در اتاق به صدا در اومد و کیونگسو رو از فکر بیرون کشید. بعد از اجازه ورود، پسری که توی آشپزخونه بود در روباز کرد و بعد از اجازه جلوتر رفت و قهوه رو روی میز گذاشت و بعد از احترام نظامی دوباره اتاق رو ترک کرد.
بعد از بسته شدن در نگاه گذرایی به ماگ قهوه که ازش بخار بلند میشد انداخت. به خاطر بیرون بودن سردش شده بود ولی الان دیگه میلی برای سرکشیدن قهوه تیره داخل ماگ نداشت. قدمی جلو برداشت و بعد از برداشتن ماگ به سمت تگ گلدون اتاق چرخید و قهوه ای که هنوز حرارتش به اندازه لحظه اول بود رو داخلش خالی کرد؛ بدون توجه به سوزونده شدن ریشه های معصوم گل زیبای سفید رنگ داخل گلدون.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

INDETERMINATETempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang