PART 4

13 5 0
                                    

توی این یه سالی که گذشته بود دیگه به طور کامل به کارش اخت پیدا کرده بود و هیچ مشکلی با بیماراش نداشت و پروسه درمان همشون بشکل خیلی خوبی داشت جلو میرفت؛ البته به جز یکیشون..
"لی"

ماگ قهوش رو داخل دستش کمی جابه جا کرد و پشت میز کارش نشست. بعد از اولین روز که با لی ملاقات کرده بود و هم خودش و هم شیومین فکر می کردند با توجه به رفتارا و برخوردای پسر بیمار می تونند به بهتر شدن و در آینده هم به خوب شدن کاملش امید داشته باشند، از فرداش لی همون رفتار همیشگی ای که با بقیه دکترا داشت رو با بکهیون هم در پیش گرفت و علنا از زیر دیدار دکترش، بکهیون، و جلسه های درمانیش فرار میکرد و به بهانه های مختلف از روبه رو شدن باهاش فرار میکرد و زمانایی هم که میتونست گیرش بیاره، به افتضاح ترین حالت ممکن اون دقایق طی میشد چون لی هیچ همکاری ای نمی کرد.

قهوه رو مزه مزه کرد و بعد از مطمئن شدن از داغ نبودنش و اینکه قرار نیست دهنش بسوزه، شروع به نوشیدن کرد. نزدیک ظهر بود و خورشید پشت ابرای بزرگ خودش رو قایم کرده بود و به خاطر همین هم سرمای هوا با هر نسیمی که میوزید بیشتر احساس میشد.

بعد از تموم شدن قهوه، ماگ رو روی میز گذاشت و از جاش بلند شد و به سمت پنجره رفت. بیمارای زیادی توی حیاط بودند و هرکدومشون به نحوی خودشون رو سرگرم کرده بودند؛ از حرف زدن با یه بیمار دیگه یا باخودشون گرفته تا نگاه کردن به منظره درختایی با برگ های رنگی.

نگاهش رو بین بیمارا چرخوند و سعی کرد لی رو میونشون پیدا کنه ولی نتونست. انگار اون پسر مثل همیشه تصمیم گرفته بود که توی اتاقش بمونه.

از پنجره فاصله گرفت و از اتاق خارج شد و به اتاق جونگین رفت تا یکم وقتش رو باهاش بگذرونه ولی با باز کردن در و ندیدنش، احتمال داد که پیش یکی از بیماراش توی اتاق و یا توی حیاط باشه؛ البته توی حیاط که ندیده بودش.

دوباره به اتاق  خودش برگشت و روی صندلیش لم داد. پرونده یکی از بیمارای جدید رو که گوشه میز بود جلو کشید و و سرسری نگاهی به پرونده انداخت و دوباره درش رو بست و به سمت جای قبلیش روی میز سُر داد.

چشماشو بست و ناله آرومی کرد. خسته شده بود و این خستگی درصد زیادیش به خاطر لی بود. این پسر کاملا توی خودش بود و اصلا حتی یکم هم سعی نکرده بود که از وضعیتش بیرون بیاد و برای خوب شدنش تلاش کنه. گاهی اوقات دلش میخواست با دستای خودش اون رو خفه کنه.

با شکل گرفتن این موضوع توی ذهنش و تصور کردن اون موقعیت خندش گرفت. چشماش رو دوباره باز کرد و روی صندلیش درست نشست. آرنجاش رو روی دسته های صندلی گذاشت و دوباره به فکر فرو رفت. قرار نبود که تا آخرش با لی همینجوری پیش بره و ادامه بده اصلا دلش نمی خواست که اونم مثل دکترای دیگه توی پرونده لی شکست بخوره.

INDETERMINATEDonde viven las historias. Descúbrelo ahora