PART 5

11 5 0
                                    

توی این یک ماه یکی از بیمارای جونگین از بیمارستان مرخص شده بود و اون شب رو به همراه شیومین یه جشن کوچیک گرفته بودند. دو تا از بیمارای خودش هم آخرین مراحل درمان رو داشتند طی می کردند و در آیندۀ نزدیک میتونستند از بیمارستان مرخص بشند.

اما چیزی که باعث میشد پسر جوون لبخند از روی لباش هم اگه محو میشه، از چشماش محو نشه این بود که لی توی جلسه های درمانی ای که بعد از اون ملاقات کوچیک باهم دیگه داشتند، بدون هیچ اعتراض و به وجود آوردن مشکلی حضور پیدا کرده بود و حتی بعد از گذشت هفتۀ اول، آروم آروم شروع کرد با بک همکاری کردن و توی این مدت کم بکهیون شاهد تغییرات ملموسی از طرف پسر بیمار شده بود که بهش نوید روزای خوب آینده رو میداد.

از پنجره فاصله گرفت و ماگ خالیش رو لبه میز گذاشت. به ساعت مچیش نگاهی انداخت. ساعت از ده گذشته بود. دوباره به سمت پنجره رفت و این بار به جای نگاه کردن به آسمون آبی سئول، به حیاط بزرگ بیمارستان نگاه کرد. با دیدن لی که تنها زیر درخت گیلاسی، روی نیمکت نشسته بود ناخودآگاه لبخندی که روی لباش بود پررنگ تر شد. نگاهش رو گرفت و به قصد رفتن به حیاط از اتاقش خارج شد.

حدود سی تا از بیمارا داخل حیاط بودند و حیاط خیلی خلوت به نظر می رسید. البته اگه کل بیمارای ساختمون که صد و پنجاه نفر بودند هم همشون به حیاط میومدند، به خاطر بزرگی حیاط، باز هم خلوت نشون داده میشد.
به حیاط قدم گذاشت و بعد از مشاهدۀ دوبارۀ لی، به سمتش حرکت کرد.

+  حالت چطوره امروز؟

وقتی کنارش رسید، گفت. لی با شنیدن صدای دکتر جوونش، سرش رو بالا آورد.

+  میشه بشینم؟

پسر بازهم در سکوت بهش نگاه کرد و بعد کمی خودش رو کنار کشید و این جوری مثبت بودن نظرش رو بهش فهموند. بکهیون با لبخند بزرگی که صورتش رو پوشونده بود کنارش روی نیمکت جا گرفت.

خوش حال بود که برای دومین بار توی این هفته دیده بود لی از اتاقش بیرون اومده. تو یه سال گذشته گاهی اوقات مجبور می شدند برای این که بیماری افسردگی گریبان پسر اجتماع گریز رو نگیره، به زور هم که شده از اتاقش ساعت های مخصوص تردد بیمارا توی ساختمون، بیرونش کنند.

ولی حالا لی با پای خودش و بدون اجبار و زور بقیه از غار تنهاییش بیرون می اومد.

× تو..

با مخاطب قرار گرفتنش توسط لی، سرش رو به سمتش چرخوند و منتظر شد تا حرفش رو ادامه بده.

لی هم جهت نگاهش رو از روبه روش به سمت بک تغییر داد و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:

× درباره خودت بهم نمیگی؟

براش تعجب آور و در عین حال خوش حال کننده بود که لی دربارش کنجکاو شده و میدونست که برای نزدیک شدنِ هرچه بیشتر به هم، لازمه که به این سوال لی جواب بده و خودش رو بیشتر به پسر بزرگتر معرفی کنه. نیمچه لبخندی زد و اطلاعات کلی درباره خودش داد:

INDETERMINATEWhere stories live. Discover now