PART 17

10 3 0
                                    

از داخل ماشین پیاده شد و همراه دو تا نگهبانی که در دو طرفش ایستاده بودند وارد ساختمون دادگاه شد. کمتر از چهل و هشت ساعت از بازجویی اولش میگذشت و امروز اولین دادگاهش بود. پدرش رو جلوی اتاقی که قرار بود داخلش دادگاهش برگزار بشه تونست پدر و مادر و خواهر و همین طور شوهر خواهرش رو ببینه. پدرش که داشت با وکیل صحبت میکرد اولین کسی بود که متوجهش شد و بعد از اون خواهر و مادرش بودند که با گریه به سمتش اومدند و چان رو بغل گرفتند.

-پسرم چانیول حالت خوبه؟

مادرش با بغضی که سعی میکرد مهارش کنه گفت. چان با دستای بستش صورت مادرش رو قاب گرفت و بوسیدش.

•خوبم مامان. گریه نکنید لطفا.

جمله دومش رو درحالی که به نگاهش رو بین مادر و خواهرش میگردوند گفت. با سر به هه این (همسر یورا) سلام کرد و لبخندی زد. پدرش بعد از تموم شدن حرفش با جونگهیون به سمتش اومد. چان با دیدن پدرش یاد حرفای دیروزش درباره بکهیون افتاد. نگاهش روی پدرش خیره موند.

• بابا از بکهیون چه خبر.

سکوت ناگهانی ای که حاکم شد ترس به دلش انداخت. خواهر و مادرش که تا همین ثانیه پیش در حال صحبت و ابراز نگرانیشون بودند الان ساکت ایستاده بودند و حتی کوچکترین حرفی نمیزدند.

•چیشده چرا یه دفعه انقدر همتون ساکت شدید؟ اتفاقی برای بکهیون افتاده؟

-راستش بکهیون از دو شب پیش غیبش زده و هیچ کس ازش خبری نداره.

با صورت پریده رنگ به پدرش نگاه کرد. گوشاش اشتباه شنیده بود یا پدرش داشت چیز اشتباهی رو میگفت. این نمیتونست واقعیت داشته باشه. آخه چه اتفاقی میتونسته براش افتاده باشه؟اصلا چرا الان باید این اتفاق میافتاد که اون توی همچین موقعیت مسخره ای گیر کرده و هیچ غلطی نمیتونه بکنه؟

خواست چیزی بگه که با خونده شدن اسمش برای رفتن داخل دادگاه و شروع شدن جلسه دادگاهی بی حرف به داخل اتاق رفت و توی جایگاه مخصوصش پیش جونگهیون نشست.

هیچ چیزی از اتفاقاتی که میافتاد و حرفایی که زده میشد و یا خودش میزد نمیفهمید. تمام حواسش پیش بکهیونی بود که الان معلوم نبود کجاست و در چه حالیه.
با بلند شدن همه از جاشون متوجه تموم شدن جلسه دادگاه شد. پشت سر جونگهیون از جایگاهش بیرون اومد و از اتاق خارج شد. قبل از اینکه سرباز ها برای بردنش بیاند به سمت پدرش برگشت:

• بابا از داخل موبایلم شماره هیون شیک رو بردار و بهش زنگ بزن و بگو که میخوام خیلی زود ببینمش.
-باشه پسرم.

قبل از اینکه خانوادش بتونند درست باهاش خداحافظی کنند توسط دو سربازی که آورده شده بود به سمت ماشین پلیس برای برگشتن به زندادن راهی شد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

INDETERMINATEWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu