PART 10

12 4 0
                                    

بیشتر از دو ساعت بود که بدون انجام دادن هیچ کاری هر پنج نفرشون اونجا ایستاده بودند و به مرد جوونی که توی سکوت مطلق داشت داخل قسمتی که با نوار زرد رنگ از محیط جدا شده بود میچرخید و گاهی هم چیزهایی رو یادداشت میکرد خیره شده بودند.
◊ حداقل اگه کاری نداره میتونه ما رو بفرسته بریم.
○ کجا بریم؟ از این جا بریم گیر سروان کیم میافتیم. مطمئن باش دست هرکدوممون یه دستمال میده میگه بخش رو تمیز کنیم.
بعد با حالت منزجر شده ای بدنش لرزی کرد:
○ دیگه دوست ندارم تمیزکاری بکنم.
سربازی که بحث رو شروع کرده بود پوفی کشید و به دیوار ساختمون تکیه داد و دوباره نگاهش رو به کارآگاهِ مشغول داد.
بیست دقیقه دیگه هم گذشت و زمانی که دیگه چانیول تصمیم گرفت حرفی بزنه، مرد به سمتشون برگشت و از نوار زرد بیرون اومد. خودکار مشکیش رو داخل جیبش گذاشت و دفترچه کوچیکش رو بست.
- من دیگه اینجا کاری ندارم؛ میخوام برم خونه و روی پرونده و جزئیاتش کار کنم. شما هم میتونید برگردید سرِ کار خودتون!
هر پنج نفرشون با چشمای به خون نشسته بهش زل زدند. کارآگاه که هنوز سرش پایین بود و داشت جیباش رو برای پیدا کردن سوییچ ماشینش چک میکرد، با بالا آوردن سرش و دیدن چهره هاشون ابروهاش بالا پرید:
- چیزی شده؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

(فلش بک-اینچئون-21 سال قبل)
+   هیونگ نکن اذیت میشم. هیووووونگ!
آخر جملش مساوی با جیغ بلندی که کشید شد. از بس خندیده بود دیگه نفسش بالا نمی اومد. بکبوم بعد از یه دور دیگه قلقلک دادنش بالاخره عقب کشید و به چهره سرخ شده برادر سه سالش خیره شد. چند لحظه طول کشید تا به حالت اول خودشون برگردند و اولین کاری که بکهیون بعد از بالا اومدن نفسش کرد، زدن لگد محکمی به پای بکبوم بود.
بکبوم با لگدی که خورد، آخ بلندی گفت و یه قدم ناخواسته عقب رفت و به برادر عصبانیش با خندۀ متعجبی نگاه کرد.
⌐ چیشده چرا میزنی بکی؟
بکهیون با چشمای باریک شدش به هیونگش که داشت پاش رو با دست ماساژ میداد خیره شد و با عصبانیت حرف زد:
+   تو هیونگ خوبی نیستی. تو بکی رو دوست نداری.
و یه دفعه بعد از این حرفش بغض کرد. بکبوم که متوجه بغضش شد ناباور بهش زل زد:
⌐ چه اتفاقی افتاد بکهیون. هیونگ کار اشتباهی کرده؟
بکهیون بریده بریده حرف هاش رو به زبون آورد:
+  هیو..نگ دیگ..دیگه بکهیونی رو دوس..ت نداره. اون داشت بک..هیونی رو..میکشت!
⌐ هاا؟؟!
چشمای بکبوم از حدقه بیرون زده بود و دهنش باز مونده بود:
⌐ چرا این جوری فکر کردی؟
بکهیون که دیگه به گریه افتاده بود و اشکاش صورت سفیدش رو خیس کرده بودند به سختی جواب داد:
+   تو انقدر بکهیونی رو قلقک دادی که حس کردم دارم میمیرم. دیگه نمیتونستم درست نفس بکشم. هیونگ تو میخوای من رو بکشی چون دیگه دوستم نداریییییی.
و با صدای بلند به گریه کردنش ادامه داد. بکبوم بین خندیدن و گریه کردن به خاطر موقعیتی که داخلش قرار گرفته بود مونده بود. دستی به صورتش کشید و لبخندی رو که داشت شکل میگرفت پشت دستش پنهون کرد و بعد از اینکه مطمئن شد یه دفعه زیر خنده نمیزنه، بکهیون رو توی آغوشش کشید و بلندش کرد.
⌐ بکهیون، هیونگ نمیخواست تو رو بکشه. این یه جور نشون دادن علاقه است که آدما همدیگه رو قلقلک میدند. من که نمیرم پسرای دیگه رو قلقلک بدم چون دوسشون ندارم اما این کار رو با تو میکنم.
بکهیون که با حرفای هیونگش گیج شده بود بین گریش پرسید:
+  یعنی آدما وقتی یه نفر رو دوست داشته باشند انقدر قلقلکش میدند تا بمیره؟
بکبوم دیگه نتونست خندش رو نگه داره و بلند خندید:
⌐ بک من قصدم کشتن تو نبود. اگه اذیت شدی معذرت میخوام ولی بدون هیچ وقت قرار نیست من بکشتمت. حتی حاضرم بمیرم تا برای تو اتفاقی نیافته.
پسر کوچیک تر که درک درستی از کلمات نداشت، با مکث سرش رو تکون داد. چیز زیادی از حرفای هیونگش نفهمیده بود ولی حس میکرد حرفاش چیزای خوبی بودند و داشت میگفت که دوسش داره. همین طور بود مگه نه؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(پایان فلش بک)
سه روز از اومدن کارآگاه دو کیونگسو گذشته بود و توی همین مدت کم تونسته بودند چندتا سرنخ پیدا کنند.
هنوز نتونسته بودند قاتل رو شناسایی کامل کنند ولی تا جایی که سرنخ ها کمکشون کرده بود متوجه شدند که یه مرد خبره با سابقه هست که یا به دلیل خصومت شخصی با سرباز به قتل رسیده و یا به خاطر وجود پروندش داخل اداره اونا، یعنی اداره شرقی سئول، دست به این کار زده.
*

INDETERMINATEWhere stories live. Discover now