PART 8

10 5 0
                                    

همچنان لبخندی که به خاطر بازگو شدن خاطره ای توسط جوونترین بیمارش روی لباش نقش بسته بود داشت به گربه نگاه میکرد که با جمله بعدی ای ک هاز دهن لی خارج شد، شوک­زده به سمتش برگشت:
×  شاید اگه اون شب قصد کشتن من رو نداشتن هنوز هم میتونستم پیش گربم باشم.
بکهیون با دهنی که از بهت باز مونده بود، خیره به لی پرسید. لی که انگار توی خلسه ای بود و حواسش به اطرافش نبود با سئوال بک تکون کوچیکی خورد و نگاهش رو به سمت بکهیون تغییر داد. ثانیه ای طول کشید تا متوجه بشه چه اتفاقی افتاده؛ چی به زبون آورده بود و چی از زبون بک شنیده.
سریع نگاهش رو از بکهیون دزدید و به سوسن هایی که توی ردیف روبه روشون کاشته شده بودند سرش رو چرخوند. توی ذهنش در حال لعنت کردن خودش برای بدون حواس حرف زدن بود.
×  این مدل گل رو توی حیاط بیمارستان نداریم مگه نه؟ خیلی قشنگند!
ناشیانه در تلاش برای عوض کردن صحبت بود.
بکهیون اما بدون توجه به حرف لی دوباره به حرف اومد:
+   یعنی چی که "اگه اون شب قصد کشتن منو نداشتند"؟ لی چه اتفاقی افتاده بهم بگو.
لی با حالت عصبی دست توی موهاش کرد.
× نمیخوام دربارش حرف بزنم لطفا چیزی نپرس.
با لحن سرد و بی حسی گفت. بک که با تُن صدای لی از شوک خارج شده بود و تونست کمی موقعیت بیمار-دکتریشون رو درک کنه، آروم شد و دیگه چیزی نگفت. اون نباید لی رو مجبور میکرد. باید صبر میکرد تا لی هروقت که خواست بهش دربارش بگه؛ البته معلوم نبود اصلا اون روز از راه برسه یا نه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پشت میز داخل کافه نشسته و منتظر آوردن سفارشاتشون بودند. جونگین پالتوش رو از تنش درآورد و به پشتی صندلی آویزون کرد.
 ~  بعدِ اون روز دیگه از چان خبری نداری؟
سرش رو به طرفین تکون داد.
+   سرشون خیلی شلوغ شده. با خواهرش که حرف زدم گفت خیلی کم برمیگرده خونه و وقتایی که میاد هم خیلی زود میره.
~  فکر میکنی چرا اون رو کشتند؟ میتونه یه درگیری شخصی بوده باشه؟
بک کمی توی جواب دادن مکث کرد و گذاشت تا پیشخدمت بعد از گذاشتن سفارشتون
روی میز از اونجا بره.
+  نه به نظر نمیاد درگیری شخصی بوده. چان میگفت قتل خیلی ماهرانه انجام شده بود و حتی مکان قتل هم با تیزهوشی انتخاب شده بود. این جور که پیداست انگار با یه قاتل حرفه ای مواجه اند.
~  این جور که میگی خیلی ترسناکه.
کمی از امریکانوش نوشید و بعد حرف جونگین رو تایید کرد.
+   آره ترسناکه. خودم هم که بهش فکر میکنم میترسم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
▪ تونستی پرونده ها رو از پسره بگیری؟
▪همشون رو نه. فقط سه تاشون رو آورده بود. تازه همونا رو هم نمیخواست بده.
پوزخندی زد و ادامه داد:
▪میگفت دیگه نمیخواد ادامه بده و میخواد بکشه کنار. منم به خواستش رسوندمش.
با شنیدن جمله آخر همکارش، اونم پوزخندی زد. از گیلاس داخل دستش نوشید و بعد درحالیکه پوزخند هردوشون محو شده بود آروم گفت:
▪باید خودت بری و ترتیب بقیه کارها رو بدی.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 
سرش به شدت درد میکرد و شقیقه هاش نبض میزدند. توی این ده روز که گذشته بود حتی نتونستند یه سرنخ کوچیک از قاتل پیدا کنند حتی شبانه روزی دنبال نشونه و یا مدرکی گشتن هم براشون چیزی رو عوض نکرده بود.
سرش رو بین دستاش گرفت و چشماش رو بست تا سرگیجۀ خفیفش رو مهار کنه.
◦ حالت خوبه چان؟
با شنیدن صدای جه بوم دستاش رو از سرش فاصله داد و لبخند کمرنگی زد:
• آره خوبم. نگران نباش.
جه بوم که معلوم بود اصلا قانع نشده نگاه دیگه ای به رنگ پریده چانیول کرد:
◦ برو یکم استراحت کن. من به جات هستم.
• نیازی نیسـ..
◦ حرف اضافه نزن. برو تا گروهبان گوم نیومده یکم توی اتاق بایگانی استراحت کن.
سرش رو به بالا و پایین تکون داد و بدون مخالفت دیگه ای به سمت اتاق بایگانی به راه افتاد. واقعا نیاز به یکم استراحت داشت.
بعد از گذشتن از راهرو وارد اتاق تاریک شد و در رو پشتش بست. تنها جایی که در حال حاضر خلوت و بدون رفت و آمدی بود همین جا بود.
موکت کوچیکی رو که گوشه ای افتاده بود برداشت و روی زمین پهن کرد و بعد روش دراز کشید. دستش رو حایل چشماش کرد و سعی کرد کمی استراحت کنه. ذهنش همه جا میچرخید و بیشتر از همه حولِ قتل. ناگهان بغضی راه گلوش رو بست. تا همین حالا به خاطر کارهای زیاد نتونسته بود زیاد به اصلِ اتفاقی که افتاده بود فکر کنه. فکر به اینکه یوگیومی که تا همین چند وقت پیش داشت توی اداره راه میرفت و الان بی حرکت زیر خاک دفن شده باعث میشد بغض چنگ بزنه به گلوش.
وقتی که این شغل و حرفه رو برای کار و تحصیل انتخاب کرده بود فکر میکرد که باید به قتل های زیادی رسیدگی کنند و پرونده های جنایی زیادی رو ببندند ولی هیچ وقت فکر اینکه ممکنه مقتول رو بشناسه و یا حتی یکبار هم باهاش دیدار داشته باشه اصلا به ذهنش نرسیده بود.
قطره اشکِ سرکشی از کنار چشم بستش به پایین لغزید و بین موهاش ناپدید شد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش رو آروم کنه. نباید به این چیزا فکر میکرد چون قرار نبود جز حسای بد چیز دیگه ای رو نسیبش کنند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 
کش و قوسی به بدن خشک شدش داد و از پشت میز بلند شد. سه ساعت پیاپی در حال نوشتن گزارشات این ماه بود. به دستشویی رفت تا آبی به صورتش بزنه.
همون جور که مشتای آب رو به صورتش میپاشید سعی میکرد ذهنش رو از کارش دور کنه.
شیرِآب رو بست و نگاهی به صورتش داخل آینه روبه روش کرد. حوله رو برداشت و صورتش رو باهاش خشک کرد.
بعد از ناله ی خسته ای که کرد از دستشویی خارج شد. الان دقیقا دو هفته از اتفاقی که افتاده بود و چان اون رو توی رستوران تنها گذاشته بود میگذشت. دیروز تونسته بود باهاش حرف بزنه و تنها چیزی که چان در مورد روند کار پرونده بهش گفته بود، این بود که هیچ کاری از پیش برده نشده و نتونسته بودند هیچ ردی با گذشت این همه وقت از قاتل و هویتش پیدا کنند!
قبل از اینکه بک بتونه حرفی پشت موبایل برای دلداری دوستش در مورد وضعیت پیش اومده بزنه، چان گفت که  قرار شده یکی از کارآگاه های مرکز اصلی رو برای حل پرونده بفرستند.
 
داخل اتاق بعد از برداشتن کتابی که چند روز بود شروع به خوندنش کرده بود، روی تخت نشست و به تاجش تکیه داد. شب از نیمه گذشته بود ولی خواب به چشماش نمی اومد. جدا از ذهن مشغولش به خاطر چان، یه مشکل دیگه هم چند روز پیش متوجهش شده بود که مربوط به خودش بود؛ البته با حضور افتخاریِ بیمارعزیزش لی!
بعد از گفت گویی که توی پارک داشتند و لی به طور ناخواسته حرفی رو زد که باعث شوک بک شد و این که بهش گفت دنبالۀ ماجرا رو نگیره و اگه خواست خودش بهش میگه، خیلی خونسرد و عادی رفتار کرد؛ نه از روز قبلش یا از بعدِ برگشتشون به بیمارستان، بعد از برگردوندن روش بعد از گفت گوشون.
لی عادی رفتار میکرد انگار نه انگار اون روز توی پارک چی گفته. بکهیون هم با دیدن این وضعیت نتونست اون موضوع رو بار دیگه پیش بکشه و مجبور شد فعلا همون جوری رهاش کنه.
هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ولی لی تظاهر کنندۀ خوبی بود. و اینکه بک تا حالا به این موضوع دقت نداشته، یکی از بزرگترین اشتباهاتش به عنوان یه دکتر بود. اگه این موضوع رو کمی دیرتر میفهمید امکان داشت لی رو بدون اینکه کاملا خوب بشه از بیمارستان مرخص کنه. این جوری اگه اون بیرون اتفاقی براش میافتاد فاجعه میشد.
کتاب رو که هیچ چیزی ازش به خاطر ذهن مشغولش متوجه نشده بود بست و روی میز کنار تخت گذاشت. چراغ خواب رو خاموش کرد و دراز کشید. کمی از خودش به خاطر سهل انگاریش ناراحت بود. تصمیم گرفت که بیشتر حواسش رو به بیماراش بده. نباید میذاشت این اتفاق دوباره بیافته.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 
ɵ سرباز پارک لطفا این پوشه ها رو برگردون به بایگانی.
•  چشم قربان.
بعد از برداشتن پوشه های روی میز که به طور شلخته همون جا بعد از مطالعه شدن رها شده بودند، احترام نظامی ای گذاشت و از اتاق مافوقش بیرون زد.
بعضی از سربازها که کار خاصی برای انجام دادن نداشتند، به دستور سروان کیم درحال تمیز کردن دفتر بودند. امروز قرار بود یکی از کارآگاه های مرکز اصلی به این جا بیاد و اینکه سروان نخواد اولین حرفایی که اون کارآگاه بعد از برگشت به مقر خودش به افراد اون جا بگه درباره بی نظم و شلختگیِ اداره شمالی پلیس سئول باشه عادی بود.
تا برسه اتاق بایگانی، به چندتا از مافوقاش برخورد و بعد از احترام نظامی و گرفتن دستور "آزاد" به راهش ادامه بده. توی اتاق هرکدوم از پرونده ها رو داخل ردیف مخصوصشون گذاشت و از بعد از اطمینان از درست بودن همه چیز، از اونجا خارج شد.
دستی روی کلاه مخصوصش که به شونش بود کشید و بعد از اطمینان از بودنش به سمت اتاق سروان دوباره به راه افتاد تا اگه کاری هست انجام بده.
از جلوی در اصلی درحال رد شدن بود که متوجه ورود فردی با لباس شخصی به قسمتشون شد. نگاهی به تازه وارد کرد که قدکوتاه تری نسبت خودش داشت. یه درصد هم احتمال نمیداد کارآگاهِ اعزامی این آدم باشه برای همین جلو رفت تا اگه میتونه کمکش کنه تا سریع تر از اونجا بره.
روبه روش ایستاد و سرفه الکی ای کرد:
•  میتونم کمکتون کنم؟
نگاهی سرتاپا به چان انداخت و با صدای بمش گفت:
- با سروان کیم کار داشتم..
ادامه جملش به چانیول این اطمینان رو داد که حس ششم­ش اصلا خوب کار نمیکنه:
- کارآگاه دو هستم از مرکز اصلی سئول.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 
 
های گایز
پارت چطور بود ☆○☆

اگه ووتا به پنج تا رسید پارت بعدی رو زودتر آپ میکنم ^-^🍓

👇⭐

INDETERMINATEWhere stories live. Discover now