PART 7

6 4 0
                                    


به خاطر وقفه توی آپ معذرت می‌خوام اینترنت خیلی ضعیف شده بود هیچ غلطی هم نمیتونستم بکنم😑🔪

از پارت لذت ببرید😍

بک چاپستیک های یکبار مصرفش رو داخل ظرف خالیِ غذاش گذاشت و نفس صدا داری کشید.
• دارم میترکم. خیلی خوردم آهههه.
چان که دستش روی شکمش بود گفت. بک خنده ای کرد و شروع به جمع کردن ظرف هایی که تا چند دقیقه پیش پر بودند کرد.
+  یکم دیگه وقت داری بمونیم اینجا یا باید برگردی؟
• نه باید برگردم. زمان غذاخوردن احتمال قوی تموم شده و نباید دیر کنم.
بک سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد و ظرف ها رو داخل سطل مواد قابل بازیافت نزدیکشون انداخت. چان هم بلند شد و بعد کنارهم دیگه به راه افتادند.
کمتر از چند دقیقه به اداره پلیس رسیدند و چان با لبخندی بزرگ روی صورتش به سمتش برگشت.
• غذاها خیلی خوشمزه بودند ممنون.
+  دفعه بعد نوبت توعه.
چانیول خنده ای کرد و خواست خداحافظی کنه که صدای بلندی مخاطب قرارش داد:
- سرباز پارک، دیر کردی!
چان و بکهیون هر دو به سمت صدا برگشتند. مردی با لباس سرتاپا مشکی، مثل چانیول، در چند قدمیشون ایستاده بود. چانیول با دیدن مافوقش احترام نظامی ای گذاشت و وقتی که مرد بهشون نزدیک شد و توی فاصله یه قدمی بهشون ایستاد بهش "آزاد باش" داد.
بکهیون رو به مرد کنارش خم شد و سلام کرد. مرد با خوشرویی جوابش رو داد و بعد دوباره با اخمی که در تضاد با لبخند روی لباش بود به سمت چانیول برگشت:
- چه توضیحی برای دیر کردنت داری سرباز پارک؟
چان کمی مکث کرد و بعد همون جور که صاف ایستاده بود و به منظرۀ پشت سر مرد خیره بود جواب داد:
• شام خوردنم یکم طول کشید قربان.
مرد چشماش رو ریز کرد و بهش نگاه کرد:
- اگه بیرون شام رو نمیخوردی این اتفاق نمی افتاد؛ این جور فکر نمی کنی؟
چانیول با حالت درمونده ای که سعی توی پنهون کردنش داشت ولی یکم زیادی ضایع بازی میکرد، بدون اینکه دیگه حرف بزنه ترجیح داد به همون نقطه نامعلوم خیره بمونه.
بکهیون که یکم گیج شده بود نگاهش رو بین اون دوتا رد و بدل کرد و بعد با حالت مشکوک شده ای سئوالی که توی ذهنش به وجود اومده بود رو پرسید:
+  مگه خبر نداده بودی که موقع شام بیرونی؟
چانیول لباش رو روی هم فشرد. بکهیون که با سکوت چان به جوابش رسیده بود هینِ آرومی کشید و به سمت مرد برگشت و تا کمر خم شد:
+  لطفا ببخشیدش. چانیول شام با من بود و من نمیدونستم که اجازه نداشته اداره رو ترک کنه وگرنه ازش نمیخواستم شام رو با هم بخوریم.
یه بار دیگه هم خم شد و عذرخواهی کرد. مرد نگاه دیگه ای به چانیول کرد و بعد اخمش رو از بین برد و دستش رو روی شونه بکهیون گذاشت:
- نیازی به این کارا نیست. باشه این دفعه میبخشمش به خاطر تو، ولی پارک..
به سمت چان برگشت:
- این دفعه آخرت باشه که بدون اجازه پستت رو ترک میکنی. دفعه دیگه که قوانین رو زیر پا گذاشتی یه هفته اضافه کاری بدون حقوق برات در نظر میگیرم.
چان با شنیدن جمله آخر مافوقش بی اراده آب گلوش رو پایین داد:
• چشم قربان.
نگاه اجمالی ای به چان کرد و سرش رو به اطراف تکون داد:
- خب حالا نمیخواد انقدر هم خبردار بایستی. من به جات خسته شدم.
با لحن دوستانه ای گفت و چانیول مثل بکهیون راحت سر جاش ایستاد.
- معرفی نمیکنی؟
خطاب به چان و با اشاره به بک گفت.
• ایشون دوستم بیون بکهیونه.
- بیون بکهیون..
مرد برای خودش زیر لب زمزمه کرد و از بک پرسید:
• اهل سئولی؟
+  نه اهل اینچئونم. وقتی بچه بودم با خانوادم اومدیم سئول.
سرش رو به تایید تکون داد:
- منم سوهو ام. کیم سوهو. مافوق دوستت.
بک خم شد:
+  خوشحالم از آشنایی باهاتون.
سوهو لبخندی به بکهیون زد و بعد از چند ثانیه به سمت چانیول برگشت.
- سرباز پارک برگرد داخل. برو پیش مافوق جئون و ازش پرونده های هفته پیش رو بگیر و ببر اتاق من.
• چشم قربان.
احترام نظامی دیگه ای به سوهو گذاشت و همون طور که داشت به میرفت با دست تکون دادن از بکهیون خداحافظی کرد.
بک بعد از پایین آوردن دستش که برای بالا برده بود، به سمت سوهو برگشت:
+  قربان منم دیگه میرم.
سوهو خنده طولانی ای کرد:
- صدام کن آقای کیم. آخه مگه مافوقتم که بهم میگی قربان!
جمله دومش رو به صورت زمزمه گفت و بک به خاطر شنوایی خوبی که داشت متوجهش شد و صورتش از خجالت سرخ شد. تعظیم دیگه ای کرد و بعد از خداحافظی به سمت ماشینش به راه افتاد.
سوهو از پشت به پسر نگاه کرد و بعد از سوار شدنش و به حرکت دراومدن ماشین، بالاخره نگاهش رو ازش گرفت و خودش هم داخل رفت تا به پرونده هایی که از چان خواسته بود براش ببره نگاهی بندازه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نتیجه ارزیابی های ماهانه بیمارا اومده بود و بکهیون داشت فولدری رو که به صورت فشرده براش فرستاده بودند رو نگاه می کرد. همون جور که انتظار داشت همه بیماراش روی روند بهبود افتاد ه بودند و مشکل خاصی وجود نداشت.
نگاهش رو به آخرین صفحه که متعلق به لی بود لغزوند و شروع به خوندن کرد. بیشترین دلیل اشتیاق و هیجانش برای اومدن نتایج ارزیابی این ماه، دیدن روند بهبودی لی بود. اگه للی به همون مقدار پیشرفتی که مدنظرش بود می رسید میتونست مسئله ای رو که براش در نظر گرفته بود رو باهاش در میون بذاره.
اطلاعات مربوط به لی رو موبه¬مومی خوند. بعد از رسیدن به آخر گزارش، لبخکندی از رضایت زد و بعد بستن تمام فایل و پنجره های باز لپ تاپ رو خاموش کرد.
از پشت میزش بلند شد و به سمت اتاق لی به راه افتاد و روبه روی اتاق لی ایستاد و با کلید قفل رو باز کرد و وارد شد.
+  سلام لی.
× سلام.
هنوز هم با صدای آرومی حرق میزد. بکهیون نگاهش رو به پسر کنار پنجره داد. هودی سبز و شلوار راحتی سفیدی که بک براش خریده بود رو پوشیده بود.
با دیدن لباس ها به تن لی لبخند بزرگی زد و به سمتش رفت.
+  حالت چطوره امروز؟
لی کمی سرش رو به پایین و بالا بی حواص تکون داد:
× خوبم.
بکهیون نزدیک تخت شد و کج روش نشست جوریک ه یکی از پاهاش روی زمین بود و اون یکی بین تخت و کف اتاق معلق بود.
+  اومدم یکم باهات حرف بزنم.
با دستش روی تشکِ تخت چندبار آروم ضربه زد. همون جور که بک خواسته بود لی رو تخت نشست و بهش نگاه کرد. بکهیون با رضایت لبخندش پر رنگ تر شد.
+  نتیجه روند کاری مون رو داشتنم همین الان بررسی میکردم.
مکثی کوتاهی کرد تا نظر لی رو به حرفاش جب کنه. بعد از اینکه از توجه لی نسبت به حرفضش مطمئن شد با رضایت ادامه داد:
+  عمل کردمون خیلی بهتر از چیزی که فکر میکردم بود. امروز آخرین روز کاری این ماه محسوب میشه و به خاطر تموم شدن جلسات این دورمون کار خاصی وجود نداره که انجام بدیم. برای دو روز آینده که اول هفته هست، دوره جدید رو شروع میکنیم. البته چیزی که براش اومدم این جا اینایی که تا الان گفتنم نبود.
دوباره مکثی کرد.
+  برای این ماه تصمیم گرفتم که یه کار جدید توی روند درمانت انجام بدیم که اگه موافقت کنی و همکاری کنی خیلی زود میتونیم جلو بریم.
به لی نگاه کرد که داشت با کنجکاوی خیلی ریزی به صحبتاش گوش میداد. نفس نسبتا عمیقیق جوری که لی متوجه نش، برای آروم کردن هیجاناتش نسبت به عکس العملی که لی قرار بود و میتونست انجام بده کشید.
+  میخوام بیرون رفتن از بیمارستان و گذروندن وقت بیرون از این جا رو توی برنامه مون اضافه کنم. این قدم خیلی بزرگی برای پروسه درمانته و اگه انجامش بدیم خیلی عالی میشه.
بعد از اینکه حرفش تموم شد بهش نگاه کرد. لی هیچ حرفی نمیزد و خیلیه شده بود به جلوی لباس بک.
معلوم بود که داره فکر میکنه. بکهیون حرفی رو که میخواست بزنه زده بود و الان باید منتظر میموند تا ببینه لی چی میگه .
ده دقیقه گذشت و همچنان لی به سکوت و زل زدنش ادامه داده بود. بکهیون که میتونست فشار فکری ای که روی لی بود رو بفهمه، خودش لب باز کرد:
+  میدونم این موضوع چیزی نیست که بتونی خیلی سریع بهش جواب بدی. فعلا تنهات میذارم تا راحت تر بتونی دربارش فکر کنی. امروز قبل از اینکه شیفت کاریم تموم بشه و از بیمارستان برم بهت سر میزنم و اون موقع جوابت رو بهم بگو.
از روی تخت بلند شد و بعد از فشار آرومی که به شونه لی وارد کرد از اتاق خارج شد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

INDETERMINATETahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon