SIX: Shock!

118 45 15
                                    

شش ماه گذشت. شش ماه از ترک کردن یتیم خونه و یه شروع دوباره گذشت. یه شروع دوباره کنار همدیگه. همه چیز رویایی بود فرشته عزیزم، چهره زیبای تو اولین چیزی بود که هر روز صبح باهاش مواجه می‌شدم و آخرین چیزی بود که قبل از خواب می‌دیدم. صدای تو نوازش‌گر روحم شده بود.

بعد از ترک کردن یتیم خونه تو با پولی که برای خودت پس انداز کرده بودی، خونه‌ای رو اجاره کردی چون نمی‌تونستی اجازه بدی توی خوابگاه زندگی کنم. هر چند نمی‌دونم فرشته‌ها چجوری برای خودشون پول پس‌انداز می‌کنن. به هر حال! تو هیچوقت درباره‌ش بهم نگفتی. اینکه فرشته‌ها چجوری زندگی می‌کنن، فقط یه بار از اینکه کی هستی برام تعریف کردی.

"من که فهمیدم، دیگه چیو داری ازم مخفی می‌کنی جمین؟" جنو در حالی که ماگش رو روی کانتر قرار می‌داد گفت.

جمین همونطور که مشغول سرخ کردن سوسیس برای دوست‌پسری که درست وسط روز گشنه‌ش شده بود، بود جواب داد: "چیزی رو مخفی نمی‌کنم نونو! فقط حدس زدم که شاید حوصله شنیدنشو نداشته باشی!"

"من برای هر چیزی که مربوط به تو باشه حوصله دارم." جنو با لبخند درخشانی گفت.

"که اینطور." جمین آخرین سوسیس رو سرخ کرد و رو به جنو نشست. آماده بود تا داستان هیجان‌انگیزش رو برای پسر مورد علاقه‌ش تعریف کنه. "خب داستان از جای خاصی شروع نمیشه-"

"جمین!" جنو حرف فرشته بامزه جلوش رو قطع کرد. "این چه طرز توضیح دادنه؟!" 

جمین نخودی خندید. "باشه باشه. خب راستشو بخوای فرشته‌های زیادی وجود دارن و هرکدوم وظیفه خاصی بر عهده دارن... اوووممم یه عده مسئول مراقبت از حیواناتن، یه عده مسئول بردن روح‌هان، یه عده مسئول به هم رسوندن کسایی‌ان که عاشق همن و فرشته‌هایی هم مثل من هستن که مسئول مراقبت از بچه‌هان."

"همین؟" جنو وقتی دید فرشته عزیزش دست از توضیح دادن برداشت، پرسید. جمین سرش رو کج کرد. "واقعا چیز زیادی وجود نداره نونو."

وقتی اخم‌های در هم رفته جنو رو دید بلند خندید و موهای پسر کوچیکتر رو نوازش کرد. "خیلی خب! ما به کسی تعلق نداریم. فقط از اولین قطره شبنم زاده می‌شیم... اوومم خانواده‌مون آدم‌هایی هستن که بهشون خدمت می‌کنیم، البته نمیشه گفت خانواده چون ابدی نیست."

"هوممم پس تو معتقدی 'خانواده' تا ابد باقی می‌مونه." جنو با لحن متفکری گفت.

"کاملا، آدما حتی با مرگشونم نمی‌تونن خانواده‌شونو فراموش کنن." جمین لبخند زد.

درسته جمینم. من با مرگم هم نمی‌تونم تو رو فراموش کنم. همه چیز روشن بود، تو به طور روشنی مسئولیتت رو کنار گذاشتی تا پیش من باشی.



این اولین باری نبود که منو متعجب می‌کردی. باعث می‌شدی قلبم تند بزنه و دنیا دور سرم بچرخه، اما ایندفعه با دفعه‌های قبل فرق داشت. این دفعه قلبم از ترس می‌کوبید و دنیا با تمسخر دور سرم می‌چرخید. انگشت اشاره به سمتم گرفته و با صدای بلند بهم می‌خندید.

اولین بار که تو چیزی رو فراموش کردی سه سال بعد بود. از رئیسم مرخصی گرفتم تا زودتر بیام خونه و ازت عذرخواهی کنم که اون چند روز زیاد برات وقت نذاشتم. اما با کمال تعجب با خونه خالی روبه‌رو شدم. صدات کردم، یکبار، دوبار اما تو واقعا اونجا نبودی. ایندفعه اما اولین فکری که به ذهنم رسید 'ترک شدن' نبود. چون حتی بیشتر از خودم بهت اعتماد داشتم. باهات تماس گرفتم و تو جواب ندادی. منتظر موندم تا خودت زنگ بزنی.

جنو بعد از اینکه با خونه خالی مواجه شد، لباس‌هاش رو درآورد و دسته گلی که برای نگهبان عزیزش گرفته بود رو داخل گلدون قرار داد. ریخت و پاشی که حاصل از خوش‌ گذرونی شب قبل بود رو جمع کرد و منتظر شد جمین به خونه برگرده.

حدودای ساعت یازده بود و جمین هنوز برنگشته بود. جنو نگران روی مبل نشست و باز هم منتظر شد. بالاخره سکوت سرسام‌آور اون خونه با صدای تلفنش در هم شکست. "جمین!"

"نونو من واقعا معذرت می‌خوام، تازه گوشیمو چک کردم و متوجه شدم بهم زنگ زده بودی!" جمین به نظر سردرگم می‌اومد.

"اوه نه ایرادی نداره. کجایی؟"

"آهه جنویا..." صداش می‌لرزید. انگار اتفاق غیر منتظره‌ای افتاده بود.

"جمین؟ عزیزم؟ کجایی؟" جنو دوباره پرسید.

"نمی‌دونم." صدای پسر بزرگتر شکست. جنو اخم‌هاش رو توی هم کشید. "منظورت از نمی‌دونم چیه عزیزم؟"

جمین شروع کرد به هق‌هق کردن. "نمی‌دونم جنو، نمی‌دونم اینجا کجاست من... اینجا... نمی‌دونم چجوری باید برگردم، ما کجا زندگی می‌کردیم جنو؟ هیچی نمی‌دونم جنو خواهش می‌کنم... هیچی نمی‌دونم..." 

"خیله خب جمینم آروم باش... لوکیشنتو برام بفرست میام دنبالت، با هم بر می‌گردیم خونه، چیزی نیست."

شوکه شده بودم. چرا باید مکانی که سه سال توش زندگی کردیم رو یادت می‌رفت؟ خیلی گیج شده بودم اما مطمئنم تو از من گیج‌تر بودی. برای همین سریع اومدم به آدرسی که برام فرستاده بودی و وقتی تو رو با صورت اشکی دیدم احساس کردم قلبم هزار تیکه شد. بغلت کردم، همونجوری که تو دوست داری. دستمو گذاشتم پشت گردنت و لحظه بعد تو آروم بودی.

متاسفم نگهبان عزیزم. به خاطر همه چیز متاسفم. معذرت می‌خوام که عاشقت شدم، که شدی تمام زندگیم، تمام لحظه‌هام، دلیل تمام تلاش‌هام. واقعا معذرت می‌خوام.

***
اوقات خوبی داشته باشین.💚 

He Was Here | nominWhere stories live. Discover now