تو خیلی وقتها به یتیم خونه میرفتی تا بقیه بچهها رو ببینی. اگر اشتباه نکنم اواسط ماه ژوئن بود؛ تو با عجله به اتاقم اومدی و محکم به پیشونیت زدی. اینو هیچوقت یادم نمیره چون یادمه دردشو خودم حس کردم. بعد داد زدی که یادت نبود ههچان امسال از یتیمخونه بیرون میره و تو باید برای خداحافظی باهاش بری. خیلیخب جمینم، اعتراف میکنم منم یادم نبود.
ما با هم به یتیم خونه رفتیم و ههچانی رو دیدیم که مشخص نبود از ترک کردن اونجا خوشحاله یا ناراحت.
"هیونگا!!!" ههچان که با بیرمقی توی حیاط قدم میزد با دیدن جمین و جنو فریاد زد و سمتشون دوید و اونها رو در آغوش کشید. جنو بیشتر از چیزی که فکر میکرد از دیدن ههچان خوشحال شد، چون سعی نکرد با هزاران ترفند عجیب اونو از خودش جدا کنه.
بعد از ابراز دلتنگی، اون سه نفر گوشه حیاط نشسته بودن و درباره برنامه ههچان بعد از خارج شدن از یتیم خونه صحبت میکردن. "قراره برم پیش دویونگ هیونگ زندگی کنم، دیروز اومد اینجا و گفت با پولی که جمع کرده یه خونه اجاره کرده... خب منم برای خودم کم پول پس انداز نکردم!"
"آیگووو ههچان کوچولو دیگه مرد شده!" جمین گونه ههچان رو نوازش کرد و گفت. ههچان خودش رو برای جمین لوس کرد و با اخم به جنو نگاهی انداخت که لام تا کام صحبت نمیکرد. "تو اصلا کنجکاو نیستی اینهمه سال چیکار میکردم جنو هیونگ؟!" با لحن طلبکاری گفت.
"زندگی خوبی داشتی، کار پاره وقتت خوب پیش میرفته و یه بار سعی کردی مخ یه دخترو بزنی؛ که البته نتونستی." جنو با صدای آرومی که بیشباهت به زمزمه نبود، گفت. ههچان سعی کرد دهنشو زیاد باز نگه نداره. سمت جمین کرد و پرسید: "هیونگ تو همه اینارو بهش گفتی؟!" جمین سرش رو به نشونه منفی تکون داد.
و ههچان از یتیم خونه رفت. الان سه سال میگذره و ما تا به الان اونو ندیدیم. میخوام باور کنم که زندگی خوبی داره. دویونگ شاید یه بچه بد دهن باشه، ولی خیلی باعرضهست. تو یه بار بهم گفتی: اون فقط سعی میکنه به کسی وابسته نشه. برای همین میخواد همه رو از خودش دور نگه داره، تا موقع خداحافظی کارش راحتتر بشه.
علاقهای به گشتن اون یتیم خونه نداشتم. وجب به وجبش خاطراتم با تو رو نگه داشته بود، درسته، اما به طور کلی اون ساختمان کوچیک برام خوشایند نبود. پس بعد از خداحافظی دم در منتظرت ایستادم. قرار بود پیاده بریم تا بین راه خرید کنیم، میخواستیم با هم خوش بگذرونیم. اما بعد اون مردک نفرتانگیز سر و کلهش پیدا شد. جههیون هیونگتو میگم. میدونم قراره بعد از خوندن این جمله حسابی تنبیهم کنی، ولی ایرادی نداره! جههیون تا ابد برای من 'مجموعهای از یادآوری های تلخ' باقی میمونه.
"همه چیز خوب پیش میره؟" جههیون با لبخند پرسید و دستهاش رو پشتش قفل کرد و با سینه صاف و پاهایی که به عرض شونه باز شده بودن، کنار جنو ایستاد.
![](https://img.wattpad.com/cover/275170188-288-k761054.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
He Was Here | nomin
Fanfic"بهت قول میدم تو آخرین کسی هستی که توی این دنیا فراموش میکنم؛ به تمام کائنات قسم میخورم اسم تو اولین و آخرین کلمهای باشه که از دهنم خارج میشه و عطر تو آخرین عطری باشه که از ریههام خارج میشه." از بغل جنو بیرون اومد و ادامه داد: "در عوض تو کار...