TWO: Birthday Night

164 49 19
                                    

سخت نیست اگر بخوام درباره تو بنویسم نگهبان عزیزم. می‌تونم شب و روز از زیباییت بنویسم، می‌تونم سالیان بی وقفه از این بنویسم که تو فرشته‌ای بودی که زندگیم رو تغییر داد. راستشو بخوای نمی‌تونم بدون تو تصورش کنم؛ زندگیمو می‌گم. وقتی دیدمت فقط پنج سالم بود و تا همین الان که بیست و چهار سالمه لحظه‌ای دست از تو رو نگاه کردن بر نداشتم. از دوستت داشتن، از عاشقت بودن.

امیدوارم اولین هدیه تولدمو به یاد داشته باشی. تولد شیش سالگیمو می‌گم. اولین تولدی بود که باهم گرفتیم. تو بهم یه عروسک خرسی متوسط دادی و گفتی شب‌‌ها وقتی می‌خوابم بغلش کنم. می‌دونستی از تاریکی خوشم نمیاد. از کجا می‌دونستی فرشته من؟ من هیچوقت بهت نگفته بودم.

شب‌های تولدم، بدترین شب‌های زندگیم بود. چون اتفاق ناگواری رو به یادم می‌آورد و برام زنده می‌کرد. به دنیا اومدنمو. بهم یادآوری می‌کرد که من، لی جنو 23 آپریل 1996 پا به این جهان گذاشتم و سرنوشت تیره و تاریکم رقم خورد. بچه‌های زیادی توی یتیم خونه نیستن که تاریخ تولدشونو بلد باشن. تاریخ تولد واقعیشونو. من یکی از همون تعداد کم بودم، اما راستشو بخوای کسی دست و پا نمیشکست که برام تولد بگیره. حقم داشتن! کی دلش می‌خواست برای یه بچه نق‌نقوی بداخلاق که شب تولدش غیر قابل تحمل میشه تولد بگیره؟ کی دلش می‌خواد بدترین روز و لحظه برای یه بچه پنج ساله رو بهش یادآوری کنه؟ هیچکس جمین. برای همین هر سال شب تولدم خودمو زیر پتو حبس می‌کردم. اما کسی که موفق شده بود منو از مخفیگاه همیشگیم - که همون سرسره تونلی بود - بیرون بیاره؛ قطعا می‌تونست پتو رو از روم کنار بزنه و تولدمو تبریک بگه. تو اینکارو کردی جمین. تو اونجا بودی.

پسر بچه بداخلاق همونطور که اخم‌هاش رو محکم توی هم کرده بود، با سماجت تمام خودشو زیر پتو حبس نگه داشت. خانم لی، که برای بیرون آوردن جنو کوچولو اونجا بود دوباره تلاششو کرد. "جنو؟ پسرم؟ بیا بیرون برات کیک شکلاتی پختم، تو همیشه کیک‌های شکلاتیه منو دوست داشتی نه؟ فقطم برای تو روش اسمارتیز ریختم!"

اما جنو کوچولو حرکتی به خودش نداد. خانم لی آه درمونده‌ای کشید و از تخت پسر بچه فاصله گرفت. وقتی برگشت جمین رو دید که با یه عروسک خرسی به در تکیه داده. سمتش رفت و دست‌‌هاشو گرفت. "اوه خدا رو شکر که شما اینجا هستین جناب نا! این بچه لجباز به حرف هیچکس گوش نمی‌کنه، شما یه امتحان بکنید بلکه از جاش بلند شد!" جمین دست پیرزن رو فشرد و بهش اطمینان خاطر داد که به جنو کوچولو کمک میکنه‌.

با قدم‌های شمرده و سبک سمت تخت جنو رفت. دستش رو جایی پایین تخت گذاشت و آروم صداش زد. "نونو؟" اما بلافاصله بعد از به زبون آوردن این حرف، پسر کوچیکتر لگدی به صورت جمین زد که باعث شد پسر بیچاره دستشو روی بینیش بزاره. "اوه خدای من تو خیلی قوی شدی!!"

He Was Here | nominOnde histórias criam vida. Descubra agora