اون اتفاق روزهای بعدشم افتاد.
اون شب در حالی که محکم در آغوش گرفته بودمت، خوابت برد. روی تخت تو سرت رو توی سینم مخفی کرده بودی و بلوزم رو مشت کرده بودی. اوه نگهبان عزیزم اگر میدونستی چقدر از اینکه اون لحظه عاجز بودم، بیزارم متعجب میشدی. تنها کاری که میتونستم بکنم این بود بهت بگم 'چیزی نیست' 'من پیشتم' 'آروم باش جمینم' و تو یا نمیخواستی گوش کنی یا واقعا من توی آروم کردنت نا توان بودم، دلیلش هر چیزی که بود با قطره قطره اشکهایی که میریختی قلبمو بیشتر و بیشتر میسوزوندی.
صبح روز بعد با چشمهای پف کرده بیدار شدی. زودتر از من. اما مثل روزهای قبل از تخت خارج نشدی تا کارهای اون روزتو شروع کنی. دقیقا مطمئن نیستم چیکار میکردی ولی وقتی چشمهام رو باز کردم با یه جفت چشم از چشمهای آسمونی روبهرو شدم.
"صبح به خیر نونو."
جمین با صدای خوابآلودی زمزمه کرد. جنو لبخند شادی زد و روی تخت خزید و به جمین نزدیک شد. سرش رو کمی بلند کرد و روی پلکهای پف کردهش رو بوسید.
"بهتری؟"
جمین سرش رو تکون داد. متاسف بود که جنوی عزیزشو نگران کرده. دوست داشت از دلش در بیاره برای همین زمزمه کرد: "داشتم فکر میکردم یه سفر نصفه روزه بریم."
جنو موهای آشفته جمین رو نوازش کرد. "سفر؟ ایده خوبیه جمینم... اما برای عملی کردنش باید الان از تخت بریم بیرون و آماده بشیم."
"میدونم" جمین در جواب گفت و با لبخندی که زد باعث شد قلب پسر کوچیکتر تندتر بکوبه.
"اگر میدونی پس چرا هنوز توی تختی؟" جمین روی ساعدش بلند شد و معصومانهترین بوسه رو روی لبهای جنو کاشت. "دوست دارم نگاهت کنم جنو. دوست دارم تا ابد نگاهت کنم."
جنو جمین رو در آغوش گرفت. "خسته نمیشی؟ صورت من هیچ چیز خاصی نداره." پسر کوچیتر توی گوشش زمزمه کرد و لحظهای بعد صدای جمین در حالی که یکم کلفتتر شده بود جوابش رو داد.
"صورت تو خاصترین جاییه که میتونم نگاهمو بهش بدم. میتونم ببینمت و توی دریای نگاهت غرق شم، ببینمت و برای آیندهمون برنامه بچینم، ببینمت و برای تمام حرفهای نگفته پشت لبهات بمیرم، ببینمت و زندگی کنم."
"قبلا با کسی قرار گذاشتی؟!" جنو با نگرانی پرسید. جمین خندید و از بغل دوستپسرش بیرون اومد و دستهاش رو دور گردنش حلقه کرد.
"نه نونو منتظر بودم با تو آشنا شم."
ما رفتیم خارج از شهر. زیاد چیزی با خودمون نبردیم، میشه گفت سفر سبکی بود؛ و خیلی خوش گذشت. اونموقع به طور کلی اتفاقات شب قبلشو فراموش کردم. فقط یه تصویرو جلوی چشمهام میدیدم و فقط خاطرات اون روز برام تداعی میشدن. برای تو هم همینطور بود فرشته مهربونم؟ هیچ وقت فرصت نکردم ازت بپرسم. اون سفر برای این بود که من فراموش کنم چه اتفاقی افتاده؟ یا جفتمون فراموش کنیم چه اتفاقی افتاده؟
به نیمرخ زیبای فرشتهش نگاه کرد. باد، موهای ابریشمیش رو به بازی گرفته بود. چشمهاش رو به خاطر وزش نسبتا شدید باد ریزتر کرده بود و انگار به جای خیلی دوری خیره شده بود. پتویی که از صندوق عقب ماشینش برداشته بود رو دور شونههای ظریفش انداخت و همونطور که پشتش ایستاده بود دستهاشو دورش حلقه کرد.
"به چیزی فکر میکنی جمینم؟" جنو سعی کرد مسیر نگاهش رو پیدا کنه.
"چرا خودت حدس نمیزنی؟" با لحن دوستداشتنیای جواب داد.
"اوممم" جنو کمی فکر کرد. "به این فکر میکنی که چقدر منو دوست داری؟" جمین خنده بیصدایی کردو دستهای جنو رو توی دستهاش گرفت و سرش رو تکون داد.
"جدا؟! من شوخی کردما!" پسر کوچیکتر با تعجب گفت و به صورت جمین خیره شد.
"جنو..."
"جانم؟" جمین نفس عمیقی کشید و حرف مهمی که میخواست بزنه رو زد. "بهت قول میدم تو آخرین کسی هستی که توی این دنیا فراموش میکنم؛ به تمام کائنات قسم میخورم اسم تو اولین و آخرین کلمهای باشه که از دهنم خارج میشه و عطر تو آخرین عطری باشه که ریههام رو ترک میکنه." از بغلش بیرون اومد و ادامه داد: "در عوض تو کاری کن که اگر چیزی رو بینمون فراموش کردم دوباره به یاد بیارم!"
پسر کوچیکتر نمیدونست اوضاع از چه قراره. نمیدونست چرا فرشته عزیزش انقدر ناگهانی جدی شده و همچین چیز عجیبی رو ازش میخواد. چیزی نمیدونست اما نگاهی که مثل همیشه توی چشمهای مهمترین فرد زندگیش بود، باعث شد فقط بهش اعتماد کنه. به هر حال اون خیلی وقت بود که خودش رو دست جمین سپرده بود. پس فقط لبخندی زد و در آغوش کشیدش. مثل هر بار دیگهای، دستش رو پشت گردنش گذاشت و با انگشتهاش فشار داد، چون اینجوری باعث میشد فرشته مهربونش آروم بگیره. "ما امروز به یه سفر نیم روزه رفتیم. من عاشقتم و نمیذارم چیزی از یادت بره."
برای اون موقع، این تمام چیزی بود که باید توی خاطرت میموند. برای الان، جمینم، فراموش نکن که برای همیشه عاشقت میمونم؛ حتی اگر تو منو به یاد نیاری.
***
اوقات خوبی داشته باشین.💚
YOU ARE READING
He Was Here | nomin
Fanfiction"بهت قول میدم تو آخرین کسی هستی که توی این دنیا فراموش میکنم؛ به تمام کائنات قسم میخورم اسم تو اولین و آخرین کلمهای باشه که از دهنم خارج میشه و عطر تو آخرین عطری باشه که از ریههام خارج میشه." از بغل جنو بیرون اومد و ادامه داد: "در عوض تو کار...