البته تو خودت از این موضوع خبر داری. هرچند، همه چیز غیر عمدی بود؛ اما فکر میکنم حاضر بودم عمدا هم این کارو انجام بدم. تو میشناختیش، مارک لی. هم سن بودیم. اون مثل من بداخلاق و عبوس نبود اتفاقا خیلی خوشاخلاق بود، اما جفت ما تا هجده سالگی به فرزند خوندگی گرفته نشدیم. خودمو میتونم حدس بزنم چون آدم دلچسبی نبودم، اما مارک فرق میکرد.
اون موقع چیزی تا آزمون ورودی دانشگاه نمونده بود. مجبورم کردی درس بخونم، همیشه بالای سرم بودی تا بهترین تلاشمو بکنم. اگر بتونی کامل به یاد بیاری، جههیون دست از قانع کردنت برای کنار من موندن برداشته بود، درواقع تسلیم شده بود چون تو اصلا به حرفش گوش نمیکردی. خب اون نبایدم رابطهای که من و تو داشتیمو درک میکرد!
"نونو؟ خسته شدی نه؟ میخوای عصر با هم بریم بیرون؟" جمین درحالی که موهای جنو رو بهم میریخت گفت. جنو با لبخندی که فقط مخصوص جمین بود سمتش برگشت.
"وقتی جوابشو میدونی چرا میپرسی؟"
تو رفتی تا آماده بشی. اون روز، هوا به شدت دلپذیر بود. کنار هم راه میرفتیم و گاهی دنبال هم میکردیم و میتونم قسم بخورم جفتمون از ته دل خوشحال بودیم. تو ولی فرشته من، صدای خندهت حتی از صدای آزادی هم قشنگتر بود.
"نونو بیا اینجا." روی چمن دراز کشید و دستاشو باز کرد و رو به جنو گفت. جنو بلافاصله سمت جمین رفت و درحالی که توی بغلش دراز میکشید، دستاشو دور کمرش حلقه کرد.
"واااو بوی خیلی خوبی میاد." جمین همونطور که چشماشو میبست و نفس عمیق میکشید گفت. جنو نگاهشو به چهره خندون و راضی جمین داد و صداش کرد. "جمینا؟"
"هوووم؟"
"قراره وقتی توی آزمون قبول شدم چی بهم بدی؟" جمین چشماشو باز کرد و بدون اینکه حلقه دستاشو دور کمر جنو شلتر کنه سمتش چرخید. "قراره چیزی از من بگیری؟"
جنو با دلخوری اخم کرد. "هی!" جمین با انگشتش به نوک بینی جنو زد و خندید. "خیلی خب! چی میخوای؟"
جنو شروع کرد به فکر کردن و جمین با لبخندی که روی لبش بود بهش خیره شد. دهنشو باز کرد تا درخواستشو بیان کنه اما با صدای مارک دوباره دهنشو بست. "هی هر کسی شما رو اینجوری ببینه فکر بد میکنه!"
جمین جنو رو بیشتر توی بغلش کشید و از مارک پرسید: " مثلا چه فکری؟"
مارک کنارشون نشست و همونطور که چمنهارو میکند، شروع کرد به فکر کردن. "تو متوجه رابطه عمیق ما نمیشی مارک." جنو گفت و سرشو توی سینه جمین مخفی کرد. مارک خندید و کنار اون دو نفر دراز کشید.
"باشه شوخی کردم، کسی فکر بدی نمیکنه."
تو رفتی تا برای هممون بستنی بگیری. درست اونور خیابون. همه اونجا تو رو دوست داشتن و مارک از این قضیه مستثنا نبود. شاید همین علاقه باعث شد متوجه حقایقی بشه که نباید میشد. اون ازم پرسید: "میدونی چرا کسی منو به فرزندی قبول نمیکنه؟" من که کنجکاو بودم نزدیکتر شدم. اون ادامه داد.
"چون آدما از اینکه یه نفر بهشون حقیقتو گوشزد کنه خوششون نمیاد." جنو که متوجه نشده بود اخماشو توی هم کشید. مارک ادامه داد: "این خاصیت هممونه، ماها حقیقتی که میخوایم وجود داشته باشه رو باور میکنیم، راستشو بخوای با این طرز فکرم خیلیارو دشمن خودم کردم."
"درست میگی." مارک سمت جنو برگشت. جنو ادامه داد: "حق با توعه، ماها برای زنده موندن حقیقتای دلنشین میسازیم، و بعد باورشون میکنیم. یه جورایی یه راه زنده موندنه."
"جمین یه فرشتهست."
"معلومه که هست!" مارک نگاهشو به جنو داد. "یه فرشته واقعی، خودتو به اون راه نزن جنو."
جنو نفسشو توی سینه حبس کرد. "میخوای همینجوری مخفی نگهش داری؟ احساستو؟ فکر میکنی واقعا به جایی میرسه؟"
"دخالت نکن مارک. من برای ادامه دادن دروغ سر هم نمیکنم، من بیشتر از همه شماها توی واقعیت زندگی کردم، فکر میکنم حق اینو دارم که زندگیمو قابل تحملتر کنم."
"ولی میدونی که داستان یه انسان که عاشق یه فرشته میشه توی قصههای پریانه جنو، اون ماله این دنیا نیست!" جنو با اخم غلیظی سمت مارک برگشت که باعث شد مارک قدمی به عقب برداره.
"بهت گفتم دخالت نکن مارک لی." مارک با نگاه مصممی به جنو نگاه کرد. "باید بهش بگی."
"نه! و توهم حق نداری کاری انجام بدی! تو حتی نمیدونی دوست داشته شدن چجوریه! اینکه یه نفر دنبالت بگرده تا بهت یادآوری کنه برای تو وجود داره، اینکه یه نفر بغلت کنه و دستاتو بگیره و باهم از منظره لذت ببرین، بگو ببینم مارک تو همچین کسیو داری؟ کسی که برات نگران بشه، حاضر باشه کاری کنه که هرگز انجام نداده!! تو طعم دوست داشته شدنو چشیدی مارک؟ همه ماها رها شدهایم پس نه! تو نمیتونی حسی که به جمین دارمو بفهمی، پس ازت میخوام عقب بمونی و کاری نکنی چون فقط به همش میریزی!" جنو با عصبانیت تمام چیزی که توی قلبش بود رو بیرون ریخت.
مارک چند بار پلک زد. سعی کرد اشکایی که چشماشو خیس کرده بودن عقب بزنه. شاید حق با جنو بود. شاید اون فقط طعم دوست داشته شدنو نچشیده بود.
البته که مارک از نظر فیزیکی نمرد؛ ولی بعید میدونم قلبش نشکسته باشه. اون روز مارک رفت، برای همیشه از یتیم خونه رفت. درواقع فرار کرد. شاید به خاطر حرفهای من، شایدم به خاطر اینکه انتخاب دیگهای نداشت. اگر دوباره ببینمش بهش میگم که مردم برای این حقیقتی که میخوانو باور میکنن، تا از چیزی یا کسی که دوستش دارن محافظت کنن حتی اگر بدونن ممکنه بیفایده باشه. درواقع اونا فقط شکل حقیقتو عوض میکنن، نه ماهیتشو.
البته با تشکر از مارک متوجه شدم چقدر برام باارزشی. متوجه شدم برای اینکه تو رو از دست ندم حاضرم دست به خیلی کارا بزنم. من آزمون ورودی دانشگاهو قبول شدم، و تو هدیهای که میخواستم بهم دادی. گذاشتی برای اولین بار، به ناشیانهترین حالت ممکن ببوسمت.
***
اوقات خوبی داشته باشین.💚
ŞİMDİ OKUDUĞUN
He Was Here | nomin
Hayran Kurgu"بهت قول میدم تو آخرین کسی هستی که توی این دنیا فراموش میکنم؛ به تمام کائنات قسم میخورم اسم تو اولین و آخرین کلمهای باشه که از دهنم خارج میشه و عطر تو آخرین عطری باشه که از ریههام خارج میشه." از بغل جنو بیرون اومد و ادامه داد: "در عوض تو کار...