"بفرمایید؟"
"عصر بخیر ... شما صاحب این خط، لی جنو هستید؟"
"خودمم، امرتون؟"
"منم جنو، مارک."
اولین فکری که با خودم کردم این بود: نکنه برای انتقام اومده سراغم؟ نکنه قراره خودشو به خونم دعوت کنه و وقتی منو با خاطرات تو ببینه به ریشم بخنده و هشدارهاشو یادآوری کنه؟
اگر تو بودی اخم میکردی و میگفتی انقدر زود مردمو قضاوت نکنم. اگر تو بودی میگفتی شاید اومده تا ازم بخواد وکیلش بشم. میگفتی شاید این همه سال دنبالم میگشته و برای رفع دلتنگی اومده سراغم. شایدم هیچی نمیگفتی، یه روز تمام باهام صحبت نمیکردی تا تنبیهم کنی. حتی شبم کنارم نمیخوابیدی، مهم نبود چقدر بهت میگفتم که اشتباه کردم، تو بدون اینکه کلمهای بگی روی کاناپه میخوابیدی و حتی گردن درد و کمر درد روز بعدش رو به جون میخریدی؛ اونوقت منم با همون عروسکی که توی تولد شیش سالگیم خریدی میخوابیدم.
"انتظار نداشتم یه روزی از مارک لی بزرگ تماس دریافت کنم." جنو با لحن دوستانهای گفت و مارک خندید.
"انتظار جنو، همون چیزیه که دست و پاتو میبنده." جنو ندید، اما مارک شونههاش رو بالا انداخت و ادامه داد: "قطعا تو هشت سال نمیشینی توی خونه روز و شب به تلفنت نگاه کنی و بگی چرا مارک زنگ نمیزنه، یعنی منظورم اینه که هیچکس اینکارو نمیکنه!"
جنو همونطور که چشمهاش رو بسته بود و شقیقهش رو ماساژ میداد، به حرفهای مارک گوش میکرد. به قرصهای خوابآوری که اخیرا ازشون استفاده میکرد نگاه کرد. "مارک ..."
پسر پشت خط دست از شکایت کردن از مردمی که کورکورانه انتظار همه چیزو دارن و توضیح دادن درباره فلسفه اشتباه 'انتظار' برداشت. "بله؟"
"اشتباه از من بود، فقط یه کلمه اشتباه از دهنم خارج شد لازم نیست خودتو سرش انقدر اذیت کنی."
مارک که انگار متوجه شده بود پر حرفی کرده بعد از سکوتی که برای مرتب کردن حرفهای توی ذهنش بود معذرت خواست. "ببخشید نو، فقط میدونی ... کلا انتظار چیز مزخرفیه."
جنو لبخند کوچیکی زد. توی یک لحظه کاملا حالتش از خوشحالی به بیحالی تغییر کرده بود. از وقتی مارک بهش زنگ زده بود متوجه شده بود خیلی وقت از زمانی که با یه انسان صحبت کرده میگذره.
سکوت پشت تلفن با زمزمه مارک شکست: "وقتی هشت سال پیش از یتیم خونه فرار کردم انتظار داشتم بیان دنبالم و پیدام کنن، حداقل آگهی گم شدن و یا گرفتن یه خبر، میدونی نو من همون اطراف بودم؛ تا اینکه فهمیدم از همون اول نباید همچین تصمیمی میگرفتم چون کسی قرار نیست برای برگردوندنم بیاد چون ... یعنی ... منظورم اینه که بیخیال! حضور من سرنوشت هیچ کشوری رو تعیین نمیکرد یا باعث نمیشد یکی خودشو بکشه، تقریبا مطمئن بودم چند وقت بعدش همه فراموشم میکنن. بعد به خودم اومدم و دیدم همین الانشم کلی وقت سر 'انتظار داشتن' از دست دادم." و بعد از یادآوری خاطراتش خندید.
KAMU SEDANG MEMBACA
He Was Here | nomin
Fiksi Penggemar"بهت قول میدم تو آخرین کسی هستی که توی این دنیا فراموش میکنم؛ به تمام کائنات قسم میخورم اسم تو اولین و آخرین کلمهای باشه که از دهنم خارج میشه و عطر تو آخرین عطری باشه که از ریههام خارج میشه." از بغل جنو بیرون اومد و ادامه داد: "در عوض تو کار...