ELEVEN: Family

110 35 20
                                    

'هیچ آدمی توی این دنیا رها شده نیست'. تو یه بار اینو گفتی. من بهت خندیدم، چون محض رضای خدا همه می‌دونستن من رها شده‌م! من حتی قبل از اینکه پنج ساله‌م بشه رها شده بودم. هیچوقت طعم داشتن یه خونواده رو نچشیدم. البته بهت بر نخوره همراه ابدی من؛ منظورم خانواده‌ایه که از خون خودم باشه. راستشو بخوای نمی‌تونم تصور کنم چه حسی داره با خانواده‌ای که از خون خودت باشن زندگی کنی. اونا هرروز بعد از مدرسه میان دنبالت، وقتی جاییت درد می‌گیره بغلت می‌کنن، اونا باهات حرف می‌زنن تا آرومت بکنن، تا باهات ارتباط برقرار کنن، موضوع‌های کوچیک و بزرگ تو براشون اهمیت داره و کمکت می‌کنن. البته این چیزیه که همیشه شنیدم؛ که خب مدرک قابل قبولی نیست.

به لطف تو حتی یک لحظه هم حسرت داشتن خانواده به دلم نمونده. تو خانواده، دوست، همکار و کسی هستی که عاشقشم. خیلی جرات می‌خواد که همه اینا یه نفر باشن عزیزم. من همه زندگیمو سر تو شرط بستم.

یادمه یکی از روزهای نوامبر بود. شاید اواخر ماه بود؛ هوا سرد بود و من عاشق هوای سردم. روزهایی که هوای زمستون بی‌رحمانه به تنت شلاق می‌زنه و تو تمام تلاشت رو می‌کنی تا گرم بمونی. البته از نظر من زمستون بی‌رحم نیست، نه خودش، نه هوای سردش ... فقط یکم با ارتباط کردن با آدما ضعیفه. تو سرتو روی شونه من گذاشتی و من مشغول رسیدن به پرونده‌های موکلام بودم. بعد از کریسمس یه دادگاه مهم داشتم. ازم پرسیدی: "به نظرت هه‌چان چه زندگی‌ای داره؟" شونه‌هامو بالا انداختم. "خوب؟"

جمین خندید و به جنو نگاه کرد. "از تو بهتر؟" جنو چینی به دماغش داد و قیافه‌ش رو جمع کرد. "عمرا."

"مارک چی؟ ... همونی که فرار کرد، مارک بود نه؟" جنو از اینکه فرشته موضوعی به این دوری رو یادشه تعجب کرد.

"تو مارکو یادته؟! ... تو مارکو یادته بعد دیروز آدرسی که توش منتظر من بودیو یادت رفت؟ خدای من جمینی!"

جمین از یادآوری دیروز خنده‌ش گرفت. "حرص نخور نونو! هیچوقت نتونستم فراموشش کنم." جنو چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند. "شاید الان مدیر رستورانی چیزیه هوم؟ یادمه همیشه عاشق غذا پختن بود."

جمین چشم‌هاشو ریز کرد. "از کجا معلوم نرفته باشه زیر ماشین؟"

"هی! بدبین نباش." جنو سعی کرد جمینی که مضطرب به نظر می‌اومد رو آروم کنه. "همه چیز درباره آدمای رها شده به شانس بستگی داره و مارک آدم خوش‌شانسی بود."

جمین حرف دوست ‌پسرشو تصحیح کرد. "همه چی درباره همه آدما به تلاش و هوششون بستگی داره و مارک آدم باهوش و پر تلاشیه." جنو لپ‌تاپش رو بست و سمت جمین برگشت. باعث شد فرشته سرش رو با آزردگی از شونه‌ش بلند کنه.

"الان داری می‌گی مارک یه آدم رها شده نیست؟"

"نونوی من، هیچ آدمی رها شده نیست." جمین با لحن آرومی گفت. جنو پقی زد زیر خنده. "خدایا جمینی! ممنون از اینکه خندوندیم."

"جدی می‌گم، صرفا چون پدر و مادر یه بچه رهاش می‌کنن دلیل نمی‌شه برای همیشه رها شده باشه! اگه بخوام روراست باشم پدر و مادر مثل یه کتاب از پیش نوشته شدن، بهت کمک می‌کنن انتخابای اشتباه کمتری بکنی." شونه‌هاش رو بالا انداخت و ادامه داد: "گوش دادن به حرفشون ضرری نداره. آدمایی مثل تو و مارک فقط اون کتابو نداشتین، دلیل نمی‌شه بقیه کتاباام نداشته باشین."

جنو اخم‌هاش رو توی هم کشید. سعی می‌کرد بهتر درک کنه. جمین خندید و دستشو توی موهای جنو برد. "به خودت فشار نیار نونو، من بچه‌های زیادی رو دیدم که از یتیم خونه شروع کردن پس طبیعیه که اینو بگم."

خب اعتراف می‌کنم حق با تو بود جمین. منم یتیمم و تو انسان نیستی. من رها نشدم، هیچوقت نشده بودم. شاید فقط نیاز داشتم با تنهاییم کنار بیام، یه نفر باشه که به تمام حرف‌های غمگینم گوش بده تا تمام وجودم از غمِ 'نداشتن' خالی بشه؛ تا آماده بشه برای پر شدن با تمام داشتن‌هایی که قرار بود بسازم.

و تو اینجایی، همیشه بودی. با اینکه دلم حضورت رو طلب می‌کنه، دست‌هام دنبال دست‌های تو می‌گرده و قلبم کوچکترین نشونه از تو رو برای آروم گرفتن جست‌وجو می‌کنه، اما تو همیشه اینجایی.

***

اوقات خوبی داشته باشین.💚

He Was Here | nominWhere stories live. Discover now