TEN: Faith

110 35 27
                                        

الان یک سال میشه که دارم این یادداشت‌ها رو برات می‌نویسم فرشته عزیزم. تو می‌دونی کجان. توی یه جعبه کوچیک داخل کشوی سمت راست میزم. گاهی اوقات که کاری نداری و یا چیزیو فراموش کردی میای سراغشون. می‌دونم برات سخته، احتمالا به یاد نیاورن خیلی درد داره. تو دوست داری درباره اتفاقی که دیروز یا سال پیش افتاد صحبت کنی اما هیچ تصویری ازش نداری. دوباره یادآوری می‌کنم: من حافظه تو می‌شم.

سال پیش، یکی از روزای گرم تابستون بود، 20 آگوست؛ تو بیدار شدی و برای دومین بار از تخت پایین نرفتی. اولین بارش موقعی بود که آدرس خونه‌مونو فراموش کردی. من خواب خوبی داشتم، وقتی بیدار شدم به طور عجیبی همه چیز دلنشین بود. سمتت برگشتم و وقتی تو رو خواب دیدم تعجب نکردم. با خودم گفتم لابد خسته‌ای چون شب قبلش خیلی پر‌حرارت و خاطره انگیز بود. تن برهنه‌تو توی آغوشم گرفتم و دوباره چشم‌هامو روی هم بستم.

جمین توی بغل دوست پسرش چرخید و لب‌هاش رو روی لب‌های جنو گذاشت. جنو توی خواب خندید و اتصال بوسه‌شون رو شکست تا چهره فرشته‌شو ببینه.

"حالت خوبه؟ جاییت درد نمی‌کنه؟" جنو با مهربونی گفت، آماده بود تا اگر فرشته‌ش شکایتی از درد کرد سریع آرومش کنه.

اما جمین جوابی نداد و دوباره جنو رو بوسید. پسر کوچیکتر از لجبازی فرشته خندید و همونطور که انگشت‌هاشو بین موهای چرب جمین حرکت می‌داد بوسه‌شون رو عمیق‌تر کرد. بعد از گذشت دقایق نسبتا طولانی‌ای بالاخره دل از لب‌های بهشتیش کند و همونطور که روش خیمه زده بود به چشم‌های پر‌ستاره‌ش خیره شد. جمین دستشو دور گردن جنو حلقه کرد. "چیکار می‌کنی؟ داشتم می‌بوسیدمت!"

"بس نیست؟ اگر بیشتر ادامه پیدا کنه بهای سنگینی باید پرداخت کنی فرشته." جنو در حالی که یکی از ابروهاش رو بالا انداخته بود گفت. جمین خندید، خودش رو بالا کشید و بوسه‌ای به گردن جنو زد. "خب؟"

جنو با صدای گرفته اول صبحش حرف جمین رو تکرار کرد. "خب؟" بعد سرش رو روی گردن قرمز دوست‌ پسرش گذاشت و عطر بدن پاکشو توی ریه‌هاش کشید. تمام جمین براش مقدس بود. دینی بود که می‌پرستید و کتاب آسمانی‌ای بود که جنو توی کلیسای کوچیک قلبش خط به خطش رو حفظ بود.

"ایرادش چیه؟" فرشته همونطور که از نفس‌های گرم دوست پسرش خمار شده بود پرسید. جنو گازی از سر شونه برهنه جمین گرفت. "ایرادش اینه که تو امروز کار داری و نمی‌تونی با دوست پسر جذابت عشق بازی کنی." جنو گفت و جایی که گاز گرفته بود رو مکید. مطمئن شد جاش بعدا بمونه. ادامه داد: " قرار بود بری توی باغچه حیاط گل بکاری."

جنو دست از بوسیدن اون تن ظریف برداشت و به چشم‌های فرشته‌ش نگاه کرد؛ و اونجا بود که با لبخند غمگینش روبه‌رو شد. چشم‌هاش برق می‌زد و لبخندش عجیب درخشان بود، اما به همون اندازه عجیب قلب جنو رو به درد آورد. جمین چیزی رو به زبون آورد که جنو حدسش رو می‌زد: "یادم نمیاد."

خب این یکم جدید بود. از فراموش کردن چند تا آدرس یا یه سری اسم و آدم، و یا از فراموش کردن کارهای یهویی‌ای که برات پیش می‌اومد فراتر بود. این یه چیز تقریبا روزمره بود. ما عادت داشتیم هر تابستون توی باغچه‌مون گلای جدید بکاریم، بعد بقیه تابستون و ادامه سالو به پرورششون می‌پرداختیم. برای همین باغچه‌ای که توی حیاطمونه یه جای کاملا رویاییه. باغچه‌ای با گل‌های رنگارنگ و مرتب شده که تو برای هر کدوم اسم گذاشتی. ما باهاشون صبحت می‌کردیم و حتی بعضی از شبا کنارشون می‌خوابیدیم چون منظره شب کنارشون فوق‌العاده بود.

"متاسفم." جمین با همون لبخند گفت. جنو در نهایت حوصله موهای جمینو از صورتش کنار زد و پیشونیش رو بوسید.

"نباش." دستاشو دور بدنش حلقه کرد و ادامه داد: "می‌دونی تاسف چیه؟" به صورت منتظر و کنجکاو جمین نگاه کرد. "حسی که من بدون تو دارم."

بعد ... یه روز تو رفتی. اوایل پاییز، 28 سپتامبر همون سال. وقتی از سر کار برگشتم با یه یادداشت مواجه شدم: 'من میرم سبزیجات بخرم نونو.'

راستشو بخوای درسته یه سال از اون یادداشت می‌گذره و تو هرگز دوباره در خونه رو باز نکردی؛ اما من هیچوقت به عنوان یادداشت خداحافظی در نظرش نگرفتم، چون تو فقط رفتی سبزیجات بخری. حتی با اینکه تو گوشیتو که فقط شماره من توش بود خونه جا گذاشتی هیچوقت اون یادداشتو یه یادداشت خداحافظی در نظر نگرفتم.

جمینم، نگران من نباش. اینو برای زمانی می‌گم که بالاخره کشوی سمت راست میزمو باز می‌کنی و پاهاتو جمع می‌کنی و روی صندلیم می‌شینی و من هر چقدر بهت غر می‌زنم که با میز و صندلیم کار دارم تو گوش نمیدی و به خوندن یادداشت‌هام ادامه می‌دی. من برات یه فنجون قهوه با شکر اضافه میارم و می‌گم: "دیدی نیاز نبود نگران باشی؟"

این حقیقت که امروز 28 سپتامبر 2021 عه و دقیقا یه سال از رفتنت می‌گذره چیزی رو تغییر نمی‌ده. من روی قلبم سنگینی‌ای احساس نمی‌کنم چون به طور خیلی قوی‌ای ایمان دارم پیدات می‌کنم، یا تو پیدام می‌کنی. چون تو کتاب مقدسی هستی که روی سکوی کلیسای قلبم قرار داره و این یعنی اون کلیسا بدون تو نمی‌تونه وجود داشته باشه.

جمینم، فرشته عزیزم، نگهبان مهربونم، امروز دقیقا یکسال از رفتنت میگذره. فقط میخواستم بهت بگم ایرادی نداره اگر دوباره زنگ خونه رو نزنی، دوباره توی آغوشم جمع نشی، دوباره با صدای آرومت دم گوشم نجوا نکنی، دوباره با لبخند جادوییت روزمو نسازی، ایرادی نداره اگر دوباره نتونم ببوسمت ... تنها چیزی که الان مهمه اینه که سالم باشی، سردرگم نباشی، خوب غذا بخوری و به موقع بخوابی. نگهبان مهربونم، بهت قول میدم حتی یک روز هم برای پیدا کردنت از دست نمیدم.

***
اوقات خوبی داشته باشین.💚

He Was Here | nominWhere stories live. Discover now