لیام آخرین نامه ها رو هم جمع کرد و تو صندوقچه کوچک روی میزش گذاشت تا بعدا به کشوها منتقلشون کنه:((آدمای کودن!فکر میکنن من کیم؟))
همونطور که غر غر میکرد در صندوقچه رو محکم بست و صدا زد:((آرنولد؟))
صداش تو تالار کمی پژواک پیدا کرد اما جوابی از پیشکارش شنیده نشد
.
این بار بلند تر داد زد:((آرنولد!))لحظهای صدای ضعیف چرخیدن دستگیره در به گوش رسید و مرد جواب داد:((سرورم.))
لیام صدای پای مرد رو میشنید اما جسمش رو نمیدید،تا زمانی که به محدوده روشنایی شمعدان روی میز لیام رسید.
((الان چه زمان از روزه؟))
روزهای اول هفته هرگز مورد علاقه لیام نبودن چون به خاطر حجم زیاد نامهها مجبور میشد مدت زیادی رو تو اون تالار بگذرونه.
((به گمونم خورشید غروب کرده سرورم.))
از جاش پاشد و کششی به بدن خشک شدش داد:((باشه،کار بسه دیگه!))
تصمیم داشت پیش پادشاه بره. از زمانی که به خاطر ملکه نتونسته بود آدام رو ببینه چند روزی میگذشت. بعد از اون هم تلاش کرده بود باهاش حرف بزنه اما به دلایل مختلفی مثل کلاس درس و استراحت، رد شده بود.
این قضیه واقعا داشت کفرش رو درمیاورد و ایندفعه مصمم بود پادشاه رو تو خلوت ببینه.
طبق برنامهای که خودش برای آموزش پادشاه طراحی کرده بود، آدام اون زمان باید تو کتابخونه در حال یادگیری ریاضیات میبود. اما وقتی به کتابخانه سلطنتی رفت در کمال تعجب،خدمتکار بهش گفت که پادشاه تو تالار مبارزه حضور دارن.
وقتی به تالار مبارزه رسیدن، نگهبانها بهش تعظیمی کردن و در دو لنگه که دستگیره های شمشیر مانند داشت رو گشودن.
اونجا تالاری بود مربعی شکل و سلاح های زیادی دور تا دور دیوارهاش قرار داشتن.
آدام و مربی شمشیر زنی سمت لیام برگشتن.شمشیر چوبی آدام رو زمین افتاده بود و خودش نفس نفس میزد.مربی صاف ایستاد،شمشیر چوبی رو کنار بدنش گرفت و تعظیم کرد:((وقت به خیر سرورم.))
آرنولد پشت سرش در رو بست. لیام به نشانه احترام برای مربی سرش رو تکون داد و رو به آدام کرد:((اعلی حضرت، میتونم وقتتون رو بگیرم؟))
آدام با پشت آستینش عرق پیشونیش رو پاک کرد و دنبال شمشیرش رفت:((فعلا مشغول تمرینم.))
لیام دستهاش رو پشت کمرش به هم قفل کرد و با لحن شمردهای گفت:((به نظر خسته میاین و مطمئن هستم مربیتون اجازه استراحت کوچکی رو میدن.))
به آرنولد که تنگ آبمیوهای رو نگه داشته بود اشاره کرد و لبخند بامعنیای به مربی زد.
YOU ARE READING
son of the Dawn [Z.M] [L.S]
Fantasy《تو پسر سپیدهدم هستی.نیمه آدمیزاد و نیمه اژدها.کسی که خدایان کهن و بر حق رو از زندانشون آزاد میکنه و نژاد آدمیزاد رو به خفتی که لایقشه میرسونه.》 زین به عنوان پیشکار ملکه وارد دربار میشه.جایی که لرد لیام پین،عموی پادشاه، از خیره شدن بهش ابایی نداره...