ببینین کی ظهور کرده تخیخیخخیخیخیخی
غیب کبری ایز اور
فحش آزاده
*اکو شدن صداخب حالا که بین آپدیتا فاصله افتاده احتمالا یچیزایی رو فراموش کردین واسه همین بزارین یادآوری کنم که بچه رجینا پسر سپیده دمه و حالا دست نایل افتاده. زین اعتراف کرد که عاشق لیامه و لیام هم بهش گفت که از پایتخت بره و هیچ وقت برنگرده.
اره خلاصه همین دیگه
*رد شدن بوته خار
برین بخونین***
غار سرد و نمور بود.
رعد و برق فضا رو برای لحظهای روشن کرد و بعد دوباره همه چیز تو تاریکی فرو رفت.زین برای چندمین بار سعی کرد با کشیدن سطح دو سنگ به هم،آتش روشن کنه.
دستاش میلرزیدن و فک تحتانیش با صدا به بالایی برخورد میکرد،موهاش هنوز به خاطر در معرض باران قرار گرفتن خیس بود.
باد به درون غار وزید و رایحه خاک خیس خورده و درختان کاج رو به داخل آورد.بعد از تلاشهای متعدد،بالاخره جرقههای آتش زده شدن.
زین سرش رو پایین برد و با فوت کردن،به آتش نو پا نفس بخشید.
کمی بعد کف دستهای سردش رو در معرض حرارت قرار داده و طوری به زبانههای سرخ خیره شده بود انگار که جالب ترین منظره کل هستی جلوی چشمهاشه.بعد از اینکه اسبش دزدیده شد،از جاده خارج و وارد جنگل کاج شده بود.
حدودا یک روز میشد که غذای همراهش که از یک مسافرخانه خریده بود به انتها رسیده بود.نمیدونست کجاست.
نمیدونست چند روز بود که از پایتخت خارج شده بود.
انگار سالها از اون اتفاقات جهنمی گذشته بود و درعین حال اونقدر نزدیک به نظر میرسیدن که زین با هر جنب و جوش سایهها،از جا میپرید.
سنگینی نگاه اون موجود کوچک هنوز روی پوستش بود و احساس میکرد شبح گریان رجینا دنبالش میکنه.نمیدونست کجا داره میره.
درواقع جایی رو نداشت که بره؛اون حالا به هیچ جا متعلق نبود؛تنها و رها شده تو دنیایی که شناخت کمی ازش داشت.نفسش رو بیرون داد و بدن کرختش رو وادار کرد که به پهلو روی زمین سنگی دراز بکشه؛تا حد امکان نزدیک به آتش اما نه اونقدر که شعلهها به لباسهاش سرایت کنن.
و وقتی گونهاش به سنگ سرد تکیه داد،چشمهاش سوختن و اشکی گرم به سمت گوش چپش سر خورد.
دانههای شور پشت سر هم سقوط کردن.زین هیچ وقت فکرش رو هم نمیکرد اونقدر اشک تو وجودش داشته باشه،نمیدونست چقدر دیگه طول میکشه تا دیگه هیچی از اون قطرههای ناخواسته براش باقی نمونه.
روح و قلبش فشرده میشدن و چیزی روی وجودش سنگینی میکرد.
اگه گریه نمیکرد،خفه میشد.خوابیدن تبدیل به یک نفرین شده بود.
کابوسهای آشفته خون آلود رهاش نمیکردن.
زین سعی کرد چشمهاش رو باز نگه داره اما در آخر بدن خسته اش بهش خیانت کرد.
ESTÁS LEYENDO
son of the Dawn [Z.M] [L.S]
Fantasía《تو پسر سپیدهدم هستی.نیمه آدمیزاد و نیمه اژدها.کسی که خدایان کهن و بر حق رو از زندانشون آزاد میکنه و نژاد آدمیزاد رو به خفتی که لایقشه میرسونه.》 زین به عنوان پیشکار ملکه وارد دربار میشه.جایی که لرد لیام پین،عموی پادشاه، از خیره شدن بهش ابایی نداره...