9:کتابخوانه ممنوعه و غافلگیری~

303 95 131
                                    


دیوار های کلیسا،هیچ صدایی رو جز نجوای خفیف دعا منتقل نمیکردن.
راهرویی که زین توش ایستاده بود خالی از هرگونه مجسمه یا فرشینه‌ای بود و دیوار‌های سنگی بهش احساس خفگی میدادن.

رایحه مشک و عود پرستشگاه تمام کلیسا رو تسخیر کرده بود.
به آرومی گوشش رو به درب چوبی اتاق رجینا چسبوند.

صدای خشک لرد راهین،پدر رجینا، به گوشش رسید:((اگه نمیخوای غذا بخوری،خب نخور. اما اینکه برای دعا‌ها نمیای غیر قابل بخششه.))

صدای خفه رجینا که از شدت گریه‌هاش خش دار شده بود جواب داد:((برو بیرون. لعنت به تو و اون دعاها.))

کشیش اعظم تهدیدآمیز بود:((بلند شو و بیا به پرستشگاه.))

((برو به درک-))

جیغی بلند شد و بعد صدای برخورد جسمی به میز و جابه جا شدنش به گوش رسید.

رجینا غرید:((تو دیوانه‌ای،تو همه‌چیو تسلیم اون مرتیکه کردی،همه چیمون رو به باد دادی اونم واسه چی-))

دوباره صدای ضربه‌ای شنیده شد.((من پدرتم و تو کاریو میکنی که من میگم.))

چند وقت پیش لرد راهین به همراه لرد ادگار تو جنگی علیه المار پین بودن و ناگهان لرد راهین تمام دار و ندارش رو به المار تسلیم کرد تا زندگیش رو وقف خدایان کنه.

((مامان مریض بود و با غصه به باد رفتن دار و ندارمون دیگه دووم نیاورد.))هق هقی کرد(( تو مامانم رو کشتی عوضی توی آشغال.))

درگیری دیگه‌ای پیش اومد و لرد راهین گفت:((مادرت از تب تابستانه مرد دختره‌ی احمق کافر.))

((غصه کارای تو کشتش و تو حتی متاسفم نیستی مردک دیوانه.))

راهین با صدای پر تحکمی دستور داد:((از امشب به دعاها میای و دهنتم میبندی.اگه غیر از این انجام بدی میندازمت بیرون. خودت میدونی از خیلی چیزا دست شستم و رها کردن تو کاری برام نداره.))

زین نفسش رو توی سینه حبس کرد و رجینا خفه شده بود.

کمی بعد وقتی صدای قدم‌های راهین به سمت درب رو شنید با ترس و لرز از پشت درب کنار رفت.
مرد بعد از کوبوندن در نگاه بدی از بالای دماغ به زین انداخت.

زین منتظر موند تا راهین از پیچ راهرو بگذره و از دید خارج بشه تا بره تو اتاق رجینا.

با اینکه فصل پاییز تازگی‌ها از راه رسیده بود اما دیوارهای ضخیم و سنگی اون کلیسا باعث شده بودن که شومینه‌ها زودتر از زمان معمول روشن بشن.

پنجره خیلی کوچکی تو فاصله زیادی از زمین قرار داشت که نور بی‌جانی رو وارد میکرد. تخت چوبی ساده گوشه‌ای قرار داشت و میز از وسط اتاق به سمت دیگه‌ای کج شده بود.

son of the Dawn [Z.M] [L.S]Where stories live. Discover now