بوی لاشه گوزن که روی شانه مرد بود،به شدت تو بینیاش میپیچید.
نایل سعی میکرد همون طور که به راه رفتن ادامه میده،حواس حیوانیش رو ثابت نگه داره.
از دور تر میتونست صدای خنده و بازی تعدادی بچه رو بشنوه.((این ایده بدیه.))
دیرا،مرد حامل گوزن،حرف نایل رو تایید کرد:((خوشم نمیاد اینو بگم ولی باهاش موافقم.))
دیرا از همون اول آشناییشون با بدگمانی و محتاطانه با نایل رفتار میکرد و مشخص بود از حضورش ناراضیه.هیلی با صدای یکنواختی گفت:((کمتر حرف بزنین پسرا.))
نایل آهی کشید.
اون با دستمال تمیزی چشمهاش رو پوشانده بود.با اینکه به اونها افتخار میکرد،اما نمیخواست باعث بشه بچههای آدمیزاد وحشت کنن و هیلی خجالت زده بشه.وقتی جلوی درب ساختمان رسیدن،صدای بچهها حتی از قبل هم واضح تر شد.
بوی چوب،نم و کهنگی لباس به رایحه جسد گوزن پیوسته بودن و به شدت آزارش میداد.
میخواست حواسش رو پایین بکشه اما بعد فکر کرد بهتره تو مکانی که انسانها هستن حواسش رو خوب جمع کنه.درب با صدای بدی باز شد که نشانه از قدیمی بودن و روغن نخوردن لولاش میداد.
زنی اسم هیلی رو صدا زد و نایل تونست از صدای فشرده شده پارچهها روی هم،بفهمه که اون دو نفر همدیگه رو بغل کردن.((ناتا بزار با نایل آشنات کنم.اومده بهمون کمک کنه.))
((خوش اومدی عزیزم.))
نایل از صدای نرمش حدس میزد زن سالخورده چهرهای گشاده و مهربان داشته باشه.
اونها به داخل دعوت شدن و دیرا به سمت دیگهای که حدس میزد آشپزخانه باشه رفت.ناتا جلوشون حرکت میکرد و نایل ضرب قدمهاش رو حلاجی میکرد که کوتاه و سبک بودن.
و بعد ناگهان وزن قدمهاش سنگینتر و فاصله بینشون بیشتر شد.به سمت بالا میرفت و نایل فقط یه نتیجه میتونست بگیره:پله.استرس وجودش رو گرفت.اون دفعات خیلی معدودی وارد بناهایی شده بود که پله داشتن.
اگه پاش گیر میکرد و میوفتاد چی؟افکارش با پیچیده شدن انگشتهای کشیدهای،بین انگشتهای خودش،قطع شدن.
نایل با تعجب به جایی که دست خودش و هیلی به هم رسیده بودن نگاه کرد.
هیلی به آرامی و به نشانه اطمینان دادن دست نایل رو فشرد؛اون نگرانیش رو فهمیده بود.نایل گذاشت هیلی جلوتر بره و بی صدا راهنماییش کنه.
و زمانی که از پلکان کوتاه رد شدن،دستهاشون هم فاصله گرفتن.
سرما بین انگشتهای نایل که تا چند لحظه پیش تو لطافت دستهای هیلی فرو رفته بودن،پیچید و باعث شد اخمی کنه.اونها وارد اتاق دیگهای شدن.
صدای قژ قژ چوب و فرود آرام پاهایی کوچک روی زمین،باعث شد نایل بفهمه که دو طرف اتاق از تخت پر شده.
VOCÊ ESTÁ LENDO
son of the Dawn [Z.M] [L.S]
Fantasia《تو پسر سپیدهدم هستی.نیمه آدمیزاد و نیمه اژدها.کسی که خدایان کهن و بر حق رو از زندانشون آزاد میکنه و نژاد آدمیزاد رو به خفتی که لایقشه میرسونه.》 زین به عنوان پیشکار ملکه وارد دربار میشه.جایی که لرد لیام پین،عموی پادشاه، از خیره شدن بهش ابایی نداره...