11:شاهین و شب‌نشین~

267 89 62
                                    

طی دو هفته گذشته همه جا به همراه آرنولد رفته بود تا با موقعیت خدمه لیام پین و خود لیام پین آشنا بشه.
متوجه شده بود که اون مرد روی طبقه‌ بندی لباسهاش حساسه،زمان‌هایی رو به نقاشی و شکار میگذرونه،از اسب‌ سواری و تمرین شمشیر زنی خوشش میاد،خلوت رو تنهای رو ترجیح میده و علاوه بر لباسهاش روی محل قرار گیری وسایل اتاقش هم حساسه.

تامِس،یکی از خدمه،بهش گفته بود:((متنفره از اینکه جای وسایلش تغییر کنه،انگار که با تغییر جاشون کنترلش روشون رو از دست میده!))

حالا زین پشت سر آرنولد به سمت تالار نامه‌ها میرفت.آرنولد میخواست دوات جدیدی رو به مرد تحویل بده‌.

زنی لاغر از طرف مخالف به سمتشون اومد و به آرنولد گفت:((لیدی اچنال پیام خیلی مهمی برای لرد پین دارن،اگه میشه با من به حیاط بیاین.))

آرنولد لحظه‌ای مکث کرد:((حتما.))دوات رو تو دست زین گذاشت:((سرورمون رو منتظر نزار.))
و به همراه زن رفت.

زین تا حالا به محل کار لیام پین نرفته بود برای همین مجبور شد از تعدادی خدمتکار نشانی محل رو بپرسه.

تالار نامه‌ها تو قسمتی سوت و کور از قلعه قرار داشت.یک نگهبان جلوی درب دو لنگه ایستاده بود و با بی‌خیالی به زین نگاه میکرد.
زین براش سری تکان داد و بی‌توجه به اینکه جوابی نگرفته،تقه‌ای به در زد.

صدای خفه‌ای از داخل دستور داد:((بیا تو.))

نفس عمیقی کشید و با هل دادن دستگیره خمیده،وارد تالار شد.موجی از هوای مانده با بوی نم به صورتش هجوم آورد.
لحظه‌ای ایستاد و ناخودآگاه دماغش رو با دست پوشوند.

اونجا بیشتر از اینکه یک تالار باشه،دخمه‌ای بود تاریک و طویل.تو فاصله دوری از زین،شمعدانی مثل ستاره میدرخشید.

زین خودش رو مجبور کرد هوای آزاردهنده رو نادیده بگیره و پیش بره.برخورد خفیف کفشهاش با سطح سنگی،پژواک ناچیزی ایجاد میکرد.

میز لیام پین تو انتهای تالار قرار داشت و وقتی به اندازه کافی بهش نزدیک شد،تونست تو نور شمعدان کشوهای برچسب گذاری شده که تا سقف ادامه داشتن و کل دیوار رو پوشونده بودن ببینه.
اونجا حتی سه نردبان وصل به سه ریل،که روی سقف برای آسان سازی جا به جایی نردبان نصب شده بودن،قرار داشت.

لیام پین به سرعت چیزی مینوشت و برخلاف سرعت دستهاش،صورتش مات و بی‌احساس بود.
صدای قژ قژ کشیده شدن قلم پر روی کاغذ،تو فضا میپیچید:((درست به موقع اومدی،همین الان تموم شد.))

قلمش رو کنار گذاشت و سرش رو بالا آورد.نگاهش متعجب نبود با این‌ حال اطراف رو به دنبال پیشکارش گشت:((اوه تویی.))

زین مِن مِن کرد:((آه،سلام؟!))
آه سلام؟احمق بیشعور

مرد سرش رو کج کرد و با دقت زین رو از نظر گذروند:((خب،چطوره؟))

son of the Dawn [Z.M] [L.S]Where stories live. Discover now