•میان پرده:پسر سپیده دم~

342 71 20
                                    

   تاریکی.

به یاد می‌آورم. از تاریکی و نیستی ناگهان برخواسته شدم. هوشیاری ام همچون شیئی ناچیز است در برابر جریانی تند.

لحظه ای گویا سر از آب بیرون می آورم و بعد دستی نامرئی دوباره مرا در اعماق فرو میبرد.

صدای مردانه‌ای را از پس هرج و مرج اطرافم میشنوم،ضعیف است و کدر. اسمم را صدا میزند.

((از عمق فرار نکن لویینری.))

صدای خونسردش تضاد شایانی دارد با اغتشاشی که اطرافم را فرا گرفته. اجسام به پیکرم برخورد میکنند،متلاشی میشوند اما درد را به جا میگذارند.

در هر بی نظمی،ترتیبی نهفته.ترتیبی که تنها نیاز به درک شدن دارد.

غرق میشوم. پیکر بی جانم آرام آرام به سمت اعماق میرود.

   تاریکی.

و بعد چشمهایم باز میشوند.

اطرافم را دشتی بی انتها در بر گرفته. باد میوزد اما گیاهان تکان نمیخورند. همانطور که روی دو پای انسانی ام می ایستم سرم به دوران می افتد و لحظاتی طول میکشد تا میتوانم درست بایستم. از جایی در دور دست صدای زمزمه های هماهنگی می آید.

انگار دسته ای از زنان با هم آوایی نا معلوم را نجوا میکنند. انگار در حالت اغما زاری سر میدهند.

در چند قدمی‌ام زنی ایستاده. احساساتم برای او غلیان میکنند.

او را در آغوش کشیده و عطرش را استشمام میکنم. آه که بی نهایت عاشقت هستم زیبای پرستیدنی من.

شیئ تیز و سرد جای گرمای آغوش معشوقه ام را میگیرد.

به زانو می افتم و سینه خونینم را چنگ میزنم. فلز طلایی میدرخشد درست مانند چشمهای معشوقه ام که قدم به قدم از من دور میشود.

((بلند شو بایست فرزندم.))

به مردی که رو به رویم ایستاده مینگرم. لب های رنگ پریده اش تکان نمیخورد اما من حرفهایش را میشنوم.

می ایستم. او به سمت من می آید، اما قدم نمیزند. عضلات بدن انسانی اش ساکن میمانند با این حال او نزدیک و نزدیک تر میشود.

دستهایش را گشوده گویی میخواهد مرا به آغوش بکشد.اما او این کار را نمیکند.

او خنجر را از سینه ام بیرون کشانده و برق چشمان گیرایش را متمرکز روی من نگه میدارد. او پلک نمیزند و سینه اش با جریان هوا حرکت نمیکند، او مرده است.

از زخم روی سینه ام خون تراوش میکند. او نیز زخمی این چنین دارد،دقیقا به همین شکل.

((آنچه دیگران در سینه ات شکل میدهند،آن احساسات که همچون چشمه ای عسل تراوش میکنند،آنها متعلق به آدمیزاد هستند فرزند. متعلق به موجودیت پست و رذل.))

بالا،در آن آسمان تیره،ستارگان شبیه به صورت هایی مبهم کنار هم قرار میگیرند. و من میتوانم سنگینی نگاهشان را بر روحم احساس کنم. شش قدرت عظیم. شش موجودیت والا.

به کالبد بی جان رو به رویم نگاه میکنم و میپرسم:((من...من کیستم؟))

مرد دستش را بالا می آورد و پشت انگشتان کشیده اش را روی گونه ام میگذارد. لمسش روی پوست صورتم سرد تر از بادی است که موهای مرد را حرکت نمیدهد.

((تو فرزندم،تو پسر سپیده دم هستی.))

پسر سپیده دم، تو گویی این کلمات جواب تمام سوال هایم است.

***

اهم اهم
خب از اینجا بوک به دو بخش تقسیم میشه.
تایم لاین بخش بعدی پنج سال بعد از این اتفاقاته

و یه چیز دیگه اینکه ما قبلا تو پارت 16 هری رو دیدیم که پادوی یه بازرگان بود و تو غذاخوری مسافرخانه به زین برخورد کرد.
خواستم بگم که اونجا واسه منطقی تر شدن یه سری مسائل، یه تغییر خیلی کوچولو ایجاد کردم و اونم اینه که هری یه ماسک پارچه‌ای پوشیده بود که از دماغ تا گردنش رو میپوشونه.

اره خلاصه همین
بوس رو لپاتون

-ساحره

Du hast das Ende der veröffentlichten Teile erreicht.

⏰ Letzte Aktualisierung: Jul 13, 2022 ⏰

Füge diese Geschichte zu deiner Bibliothek hinzu, um über neue Kapitel informiert zu werden!

son of the Dawn [Z.M] [L.S]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt