Wicker Hat
کلاه حصیری
بیست و هشتم جولای انگار گرمترین روز سال بود اما روز بعد گرمتر شد و روز بعد و روز بعد. این اوضاع تا اواسط آگوست ادامه پیدا کرد و کمبود وزن به ماهیچههای کارکنان رسیده بود. هر روز قبل از طلوع بیدار میشدند و تا نیرویی در بدن بود کار میکردند؛ وقتی هم که کار به پایان میرسید باید روش دستپاچگی را پیش گرفته تا از ماشین سرویس زنگ زده جا نمانند.اغلب اوقات جونگکوک قوطی کنسرو لوبیای شام را نیمه رها میکرد و ترجیح میداد وقت باارزشش را استراحت کند؛ البته اگر از سروصدای دیوارهای کاغذی خوابگاه در امان میماند. گاهی هم آنقدر خسته بود که هنگام کار کردن ماشین آلات صنعتی خوابش میبرد اما خوب که پسر حراف و همیشه شاکی کنارش بود تا هشدارهایی از برای اونجو بدهد.
تا بهحال تنها دو آخرهفته را گذرانده بودند و هر دوبار نامجون داوطلب شد با پولی که بعنوان مزد میگیرند برای باقی روزهای هفته هردوشان غذا بخرد اما در عوض داوطلب شدن، مقدار پولی برای خرید یک پاکت سیگار برمیداشت. او دوست و مهمتر، وراج خوبی بود. پسر بزرگتر خیال میبرد به محض اینکه از آن جهنم خلاص شوند به کیم قدبلند پیشنهاد شغل سخنران یا مشاور خانواده را بدهد اما فعلا ناتوانتر از آن بود که جان صحبت کلمهای داشته باشد.
پارچهای که جلوی راه تنفسی بسته بود را پایین کشید و با نفس نفس به تپه ضایعات زغال سنگ لم داد. برخی اوقات ضعف امانش را میبرید و چارهای جز تجدید قوا کردن نداشت ولی نامجون گویی قوی هیکلتر بود و بیشتر کار میکرد. دستی به پیشانی کشید تا دانههای عرق را پاک کند ولی با اینکار فقط سیاهی صورتش را بیشتر پخش کرد. فریاد زد:
«این هفته من میرم خرید»
«باشه، سیگار یادت نره. یکدست هم لباس برای خودت جور کن اگه تونستی»راست میگفت. از وقتی توسط پلیس دستگیر شد تنها یک پیراهن نخی و شلوار پارچهای به تن داشت. شبها ماهیچههای لرزان دستانش را نادیده میگرفت و لباسها را میشست و برهنه میخوابید تا فردا باز سیره تکراری را تکرار کند.
چندبار محکم پلک زد تا شاید خستگی را گول زده باشد ولی فقط خودش فریب میخورد. بلند شد و برای بار هزارم بیل را در کوه زغالهای فرسوده فرو برد. دو هفته تمام لوبیا خورده بود تا پس اندازی داشته باشد. هرگز از نامجون نپرسید چطور ساک لباسی به همراه دارد یا از کجا مقدار اندکی پول گیرش آمده. شاید قبلا که در زندان به سر میبرده از کسی گرفته یا دزدیده نمیدانست؛ آنها فقط آشنا بودند اما آشنایانی که میخواستند برای بعدا هم آشنا بمانند. خدا میدانست، شاید راهشان بهم گره میخورد!
غروب پانزدهم آگوست جونگکوک دستمزد کیم قدبلند را با رضایت خودش برداشت تا سفری کوتاه به روستا آغاز کرده و وسایل مورد نیاز را بخرد. سوار سرویس شد که تا جای ممکن را پیاده نباشد.

YOU ARE READING
AlmostNever
Fanfiction• Name: AlmostNever • Couple: Vkook • Writer: Kim • Update: Thu • Summary: زندگی و مرگ، انرژی و آرامش، کارهایی که انجام دادم و انجام میدادم اگر میتونستم، ارزشش رو داشت. جاهایی قدم گذاشتم که فقط تو رویا به واقعیت تبدیل میشه. خاطراتی دارم که آرزوی خی...