Eternal friend
دوست ابدینزدیک ظهر با کرختی و معده جوشان بیدار میشم تا هرچی خورده بودم بالا بیارم. بعد از شر لباسها راحت میشم و زیر دوش میرم. دیگه مهم نیست اگر زخم سرم خوب نشده باشه، احساس کثیفی و قدیمی بودن میکنم. چشمهام رو میبندم و یکی یکی بخاطر میارم، من تو شادی یک روستا شریک بودم اما هنوز احساس تنهایی میکردم.
اگه تو کل زندگیم یه درس گرفته باشم اونم اینه که وقتی تو یه جمع حرفی برای گفتن نداشته باشی ممکنه یکم سخت بگذره اما وقتی حرفی برای گفتن داشته باشی و کسی برای شنیدنش نباشه از همه سخت تره. میشه گفت ادراک که بصورت ظاهری باشه چیز دردناکیه حالا فرقی هم نمیکنه مردم خودشون رو در مواجهه باهاش فرهیخته بدونن یا نه. همیشه یا یه دستهای هستن که راحت دوست پیدا میکنن یا یه دسته ای که اصلا دوست ندارن دوست پیدا کنن. تکلیف اون دسته ای که دوست دارن دوست داشته باشن ولی ندارن کسی نمیدونه چیه. جواب منم.
من میخوام یه موجود اجتماعی باشم ولی نمیتونم؛ اگر هم بتونم دوباره به این نتیجه میرسم که نمیخوام. چون اگر بخوام و بتونم و دوستی هم فرضا من رو قبول کنه و بعدا یه روزی بخواد ولم کنه، اون موقعست که دیگه من واقعا نمیتونم. روانپزشکم میگفت هر آدمی میدونه که دوستی ها تموم میشن، دیر یا زود، امروز یا سه شنبه هفته آینده اما روانپزشکم درک نمیکرد که من مثل بقیه نیستم. از وقتی عکس تو آینه رو شناختم همه داشتن ترکم میکردن پس طبیعیه که بترسم، و اون کسی که این حقیقت رو بفهمه همون دوستیه که تا ابد کنارم میمونه.
جمعا میشه گفت اینکه اینور اونور دراز بکشم و به این فکر کنم که چه دنیای بی رحمیه، خودش درمان بهتری از حرف زدن با یه مشت خل وضعه که واسه شنیدن صدای اسکناس تظاهر میکنن بهت اهمیت میدن. دنیای من دنیای زیر آبه؛ خیلی ساکت، خیلی دور، خیلی آروم، خیلی ساکت. و من تو عمیق ترین نقطهش، یه وال آبیام که جفتش رو از دست داده. ماهی های دیگه نمیتونن تو اون عمق زنده بمونن پس سمتم نمیان. هرچی هست یا جلبکه یا سنگریزه یا مرجان. بیانصافی نکنیم، لنی1 هم کنارم هست؛ اون نامجونه.
تهیونگ؟ اون اصلا تو دنیای زیر آب کاری نداره، هر چی نباشه اون یه ماهیگیره! اون تو قایق سبز رنگش نشسته و قلاب رو انداخته اما ایندفعه به جای ماهی تن یا سالمون، یه وال تنها به قلابش گیر کرده.
مرگ مادربزرگ خیلی تمام و کمال بهم فهموند وابستگی وضعیت تاسف باریه منتها نمیدونستم همه این وضعیت قراره با یه قلاب ماهیگیری بره زیر سوال. و من چجوری میتونم نقطه ضعفهام رو پنهان کنم وقتی اونها نیازهای من هستند؟ دوست داشته شدن و رها بودن.
گاهی فکر میکنم آسایشگاه جای بهتری برای زندگی بود. اونجا صبح بیدار میشدم و تو صف داروها کنار بقیه منتظر میموندم، بعدش گروه درمانی شروع میشد و تو تعریف کردن داستانها، کسی مجبور نبود لبخند بزنه. ما هممون اونجا بودیم چون از گفتن "من خوبم" های الکی و لبخند زدنهای دروغی خسته شده بودیم. تو دنیای بیرون این شکلیه که مردم برای کسانی که از مشکلات ریز و درشت رنج میبرن کمپین راه میندازن ولی تا میای بگی "نه؛ اصلا حالم خوب نیست" همه نیست و نابود میشن. اونا عادت کردن بپرسن:"چطوری؟" و تو بگی:"خوبم ممنون". اوریانا فالاچی حتما یه چیزی میدونست که گفت عادت چیز وحشتناکیه.
YOU ARE READING
AlmostNever
Fanfiction• Name: AlmostNever • Couple: Vkook • Writer: Kim • Update: Thu • Summary: زندگی و مرگ، انرژی و آرامش، کارهایی که انجام دادم و انجام میدادم اگر میتونستم، ارزشش رو داشت. جاهایی قدم گذاشتم که فقط تو رویا به واقعیت تبدیل میشه. خاطراتی دارم که آرزوی خی...