pond
برکه
عاقبت جنگ فعلا به نفع پاپاگینو و رفیقش تمام شده بود اما هر دو خوب میدانستند این موضوع به همین راحتی پایان نمیابد. چرا فقط نمیشد مثل کارگرهای قبلی روزها را بگذرانند و دوباره به زندگی کسل کننده شان برگردند؟ شاید کارکنان قبلی هم با چنین مشکلاتی روبرو میشدند و بدون توجه از کنار مسائل میگذشتند، شاید بلد بودند با خودشان کنار بیایند و ارزش های انسانی را لگدمال کنند. هرچه نباشد آنها همگی خلافکار بودند و برای مجازات به معدن فرستاده میشدند پس چرا اینبار فرق داشت؟ کسی چه میدانست؛ شاید در گذشته هم چیزهایی فرق کرده بود. چرا مسائل مربوط به جنس مخالف حل نمیشد؟ اگر حل میشد چرا کسی با آن کنار نمی آمد؟
جونگکوک فعلا وقت فکر کردن به این سوال ها را نداشت؛ پوستش از آفتاب سوختگی دیروز تاول زده و دنده هایش بخاطر تحمل ضربه های دیشب ذق ذق میکردند. بعلاوه، پارگی لب و کبودی گونه اش مزید بر علت بود. حتی فرصت نکرده بودند آبی به سر و صورتشان بزنند. با همان لباس ها و خون های خشک شده روی راه پله چوبی خوابگاه افتاده بودند؛ نام آقای پارک هم که تنها از کارت شناسایی حذف نشده بود وگرنه بود و نبودش ابدا فرقی نداشت.
خورشید هنوز طلوع نکرده بود که پسر بزرگتر برای اولین بار زودتر بیدار شد. چند ساعت قبل آنقدر بی جان بود که روی پله ها دراز کشید و حالا کمر درد هم نصیبش شده بود. درواقع از خواب رفتگی دستی که زیر صورتش گذاشته بود بیدار شد و آه زیرلبی از درد کشید. پاپاگینو هنوز خواب بود و لزومی نداشت بیدارش کند؛ حداقل او آنقدری عقل داشت تا روی زمین صاف چشمانش را ببندد. بلند شد و پایین رفت تا زخم های کوچک و بزرگ را بشوید و کمی فکر کند. باید به مدیریت چیزی میگفتند؟ درگیری دیشب در معدن پیش نیامده بود پس امکان نداشت کسی رسیدگی کند. از طرفی اگر مسئله دیروز را بیان میکردند ممکن بود دردسر بیشتری برای دختر بسازند. تنها راهش صحبت با دختر بود.
همانطور که با لباس زیر دوش ایستاده بود به بدبختی هایش فکر میکرد و هر لحظه نامجون را بیشتر دوست میداشت. او میتوانست خودش را کنار بکشد و حق هم داشت چون هیچ دخالتی در موضوع نکرده بود اما شجاعت بخرج داد و تا پای بیهوشی کتک زد و کتک خورد. چه کسی فکرش را میکرد جونگکوک بعد از بیست و نه سال سوار اتوبوس تبعیدی ها شود و بهترین دوستی که تابحال داشته را پیدا کند؟ لبخندی زد و لباس را از بدنش بیرون کشید. جای کبودی های روی دنده وحشتناک و هفت رنگ بودند؛ بنفش و سبز و کمی هم زرد. دندان هایش را بهم فشار داد و نگاهش را گرفت. حتی قطره های آب هم درد داشت.
وقتی دوش را بست، آفتاب تقریبا طلوع کرده بود. حوله کوچک را برداشت و بعد از اینکه مطمئن شد کسی در راهرو وجود ندارد به اتاقش پناه برد تا تنها لباسش هانبوک را بپوشد. دنبال مقدمه ای بود تا وقتی دختر را میبیند سر صحبت را باز کند که صدای اتوموبیلی شنید. هنوز وقت رسیدن سرویس نبود پس از روی کنجکاوی بیرون رفت و هنگامی که حتی خروس های محلی بیدار نبودند، پسر کشاورز را قبراق تر از هر موقعی دید که از پشت وانت چیزی را پایین می آورد.
انگار هنوز درس عبرت نگرفته بود که کنجکاوی خرابی به بار می آورد. جلوتر فت و گفت:"سلام؟"

BẠN ĐANG ĐỌC
AlmostNever
Fanfiction• Name: AlmostNever • Couple: Vkook • Writer: Kim • Update: Thu • Summary: زندگی و مرگ، انرژی و آرامش، کارهایی که انجام دادم و انجام میدادم اگر میتونستم، ارزشش رو داشت. جاهایی قدم گذاشتم که فقط تو رویا به واقعیت تبدیل میشه. خاطراتی دارم که آرزوی خی...