part 03

498 119 58
                                    

Farmer fisherman
ماهیگیر کشاورز

صبح روز بعد هیچ اثری از تیغ آفتاب نبود، آسمان در خفگی فرو رفته و زار زار گریه میکرد. نامجون که از سر شب خوابیده بود، کله سحر انرژی باورناپذیری داشت. با صدای ناموزونش شعر میخواند و وقتی وارد اتاق پسرک شد از دیدن لباس‌های جدید ابروهایش را بالا انداخت:

«جونگکوکا بیدار شو؛ تا حالا هوای اینجوری ندیده بودم. واقعا عالیه باورت میشه؟ هیچ صدایی جز بارون نیست. نه همهمه مردم، نه آلودگی هوا نه هیچ مزاحمی»

کنار تشک لم داد و پای چپش را از روی لحاف روی باسن پسر انداخت:"داشتم فکر میکردم از موقعی که اومدیم به این خراب شده اصلا این اطراف گشت نزدیم. آقای پارک میگه این ابرهایی که میبینه به این زودی‌ها بیخیال نمیشن و فردا هم اوضاع همینه. بخدا قسم اگه فردا هم تعطیل باشیم تمام زندگیم رو وقف مسیح میکنم و میرم کشیش میشم"

ابدا توجه نمیکرد پسر بیدار شده یا نه، پیوسته حرف میزد و نهایتا باعث شد جونگکوک تکانی از نارضایتی بخورد. لای یکی از چشمانش را باز کرد و غر زد:"برو بیرون"

«امکان نداره پسر، بلند شو هوا رو ببین. انگار تو زمان جین آستن زندگی میکنم و منتظرم تا با کالسکه‌ش به مهمونی چای دعوتم کنه»

پسر دیگر هنوز جوابی نمیداد. نمیدانست او جین آستن را هم میشناسد! بیدار شد و یاد کلاه از دست رفته‌اش افتاد؛ گویی مراسم عزاداری هنوز برپا بود. در رختخواب نشست و به قدِ بلند کیم چشم دوخت که حالا پشت پنجره کرکره‌ای ایستاده و دستانش را در جیب فرو برده بود. طوری ذوق زده بنظر میرسید انگار یک بشقاب اینچالادای1 یا چیمی چانگا2 مجانی گیرش آمده.

«تو که تا نصف شب بیدار نبودی، من بودم»
نامجون با دو کهکشان براق در چشمانش برگشت و روبروی صورت پف کرده دوستش نشست:"تو داری پیر میشی بخاطر همین هم گفتم شاید بد نباشه اگه یه چرخی..."
«فکرشم نکن. من خستم»
«بیخیال؛ من که نمیتونم با اون پیرمرد برم قدم بزنم»

منظورش آقای پارک بود. جونگکوک چیزی نگفت و بلند شد تا آبی به صورتش بزند. یادش رفت از نامجون بپرسد آیا او بوده که دیشب دنبال سیگارش میگشته یا نه. البته اهمیت چندانی هم نداشت؛ هر چه باشد آنجا جنگل بود و یک راکون میتوانست مردم آزار باشد. دستی داخل موهایش برد و بیرون رفت تا به حال و احوال هوا نگاهی بیندازد. انگار نگهبان خوابگاه راست گفته بود، تا چشم کار میکرد ابرهای سیاه از سمت دریا می‌آمدند تا ماندگار شوند.

نامجون ساندویچی که بعنوان صبحانه دریافت میکردند برداشت و کنار پسر قرار گرفت:"بریم؟"
«من کفش مناسب ندارم»

«آدم که تنها باشه پرسه میزنه، دو نفر که باهم باشن همیشه یه جایی میرن.تا حالا کدوم گوری رو دیدی که به این قشنگی باشه؟»

AlmostNever Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang