part 09

344 93 32
                                    

Out of my mind
بیرون ذهن من
 

مردم همیشه تغییر رفتار آدم رو نسب به خودشون متوجه میشن اما هرگز نمیفهمند چه رفتاری ازشون سر زده که تو رو تغییر داده. و در این بین؛ ذهن من؟ هیچ جملۀ حداکثر ده کلمه‌ای توان توصیفش کردنش رو نداره. چیزی بین هرج و مرج زمین‌های کشاورزی هیروشیما بعد از بمباران اتمی آمریکا و در عین حال سکوت کتابخونه نتردام.
 
قوانینی وجود داره: تنهایی یکی از مولفه‌های اصلی به حساب میاد و میدونم این به نظر خیلی‌ها جالبه اما هر چیزی حدی داره. وقتی آدم بعد از یک عالمه سر و کله زدن با موجوداتی به نام "انسان" با خودش خلوت میکنه به این باور میرسه که چقدر خوشبخته ولی وقتی حداقل ده هفته از این خلوت میگذره، انسان به این باور میرسه که چقدر بدبخته. خصوصا اگر اتفاق یا ضربه‌ای ناراحت کننده گذشته رو خط خطی کرده باشه، خصوصا اگر تو این آشوب جنسیت مرد رو به ارمغان برده باشی.
 
ولی این خلوت تک نفره چیزهایی هم به بشر یاد میده؛ مثلا ممکنه در حسرت تعلق داشتن به یک جامعه باشیم اما وقتی تنها باشیم، میتونیم برای بقا یا حتی پیشرفت، قدرتی باورنکردنی بدست بیاریم. عجیب بودن یا بهتر بگم مثل بقیه نبودن، ممکنه از نظر خیلی‌ها خوب و شجاعانه بنظر برسه ولی اونا صرفا این تصور رو دارن چون خودشون همرنگ جماعتن.
 
از زمان تولد تا حالا هیچکس نتونست نوعِ فکر کردنم رو درک کنه و شاید برای همین بود خانواده‌م دوستم نداشتن، یا اینکه دوستیِ پایداری با کسی نداشتم، و شاید همسرم میتونست تحملم کنه اگر مشکل ما تنها ناباروری بود. اون حالا مادر شده و صاحب یه خانواده خوشحاله؛ با شوهری که زمانی تو دفتر وکالت همکار من بود. ما حتی باهم رفیق نبودیم، من همیشه تنها بودم تا نامجون رو پیدا کردم. اون منو پیدا کرد.
 
و خیله‌خب؛ اعتراف میکنم که به اون پسره‌ی ماهیگیر دروغ گفتم، درباره اینکه روز فارغ التحصیلی با دوستم رفتم موزه ملی. اما از ترس تنهایی بود! نمیخواستم دلش به حالم بسوزه چون هرکسی تو این دنیا میدونه هیچ احمقی روز فارغ‌التحصیلی‌ش نمیره موزه. همه با دوستاشون جشن میگیرن و تا صبح الکل میخورن.
 
زندگی من همون خط صافیه که مانیتور بعد از ایستادن قلب نشون میده، با این تفاوت که هر از گاهی بهش یه شوک الکتریکی وارد میشه تا منو به دنیای زنده‌ها برگردونه اما انگار موفق نمیشه. اولین شوک مادربزرگ بود؛ من با اون رو قله بودم، تو اوج. بعد از مرگش سقوط کردم.
 
اونقدر بد که فکر میکردم دیگه به چیزی چنگ نمیزنم اما حالا مارنی رو دارم. اون شوک دومه، یه قلاب که نگهم داشته. اون یجورایی نسخه‌ای کپی شده از منه که بصورت دختر دراومده. درسته که به اندازه مردم 'کفرناحوم'1 به کمک احتیاج نداره اما نکته مهم که خیلی‌ها متوجه نیستن اینه که مارنی یه آدمه و من به خودم قول دادم از ورژن دخترونه و تنهای دیگه خودم مراقبت کنم.
 
برای همین هم امروز تصمیم دارم برم دیدنش. دیشب بعد از اینکه سوپ مخصوص نامجون رو خوردیم تهیونگ و مارنی کمی با هم گپ زدن و من مطمئن شدم در رابطه با بچگیشون دروغی درکار نیست. مارنی اصلا از شوخی کردن و حرف زدن با پسر کشاورز کیم معذب نبود و عجیب‌تر اینکه حتی با وجود صفت "صمیمی" کنار کلمه "دوست"؛ تهیونگ از یه پسر تبعیدی که یک ماه نیست سروکله‌ش پیدا شده کمتر میدونه.
 
مردم یا به کلمات توجه نمیکنن یا بدون اعلام عمومی معنی‌شون رو عوض کردن.
 
نامجون صبح زود رفت سرکار و من دارم تو اضطراب بی‌دلیل غرق میشم درحالیکه اون فقط داره مجازات جرمی که مرتکب شده رو میبینه و این یعنی یک هفته زودتر از من برمیگرده سئول. و این یعنی بهترین آدمی که بعد از مادربزرگ دیدم قراره چند هفته بعد، برای همیشه ناپدید بشه. و این یعنی دوباره تنهام.
 
آقای پارک امروز کار جدیدی انجام میداد، همین الان دیدم یک پیپ آتیش کرده و به افتخار خودش خوشحاله. مرد خوبیه اما بهتر از اون، طبیعتیه که زیر پاهام و زیر نور برق میزنه. و من با سروکله باندپیچی و صورت کبود دارم کنار علفزارها تندتند راه میرم و گوش‌هام رو کاملا تیز کردم که مبادا اون حرومزاده‌ها دوباره گیرم بیارن. ایندفعه حتما دخلم اومده. کاش تهیونگ بتونه مثل چای نبات درمان هر دردی باشه و این مشکل رو هم حل کنه.
 
سریع قدم برداشتن یکم حالت تهوع رو بهم زورچپون میکنه ولی چاره‌ای نیست. امروز صبح که داشتم زخم ‌و زیلی‌های صورتم رو نگاه میکردم چند تار موی سفید روی سرم دیدم. درواقع هیچکس هنوز نمیدونه موهام تو بیست و چهار سالگی شروع کرد به سفید شدن. و رنگ مویی که تنها باقی‌ماندۀ سئوله داره کنار میره. مادربزرگ وقتی بیست و چهار سالم بود مرد.
 
من نازک نارنجی نیستم؛ لوس هم بزرگ نشدم چون اصلا معنای محبت رو ندیدم. چون اصلا قرار نبوده بدنیا بیام.
خانم ها و آقایان. جئون جونگکوک؛ پسری که حاصل شهوت یک شبه‌ی مادرم با یک موجود نر تو یه بار دورافتاده بوده، حالا روبروی مزرعه چای خانواده کیم قرار داره. بخاطر این وکالت خوندم چون همیشه نامردی بود، چون هست. اومدم عدالت رو به پا کنم و حالا خودم از طناب ترازوش دار زده شدم.
 
قبول کردن یه پرونده... کاری که هرگز انجامش ندادم. من وکیل بودم، نه از اونایی که تو فیلم‌ها نشون میدن. تمام کارم نشستن تو یه دفتر تنگ بود و باید یه رئیس مزخرف رو تحمل میکردم تا پرونده‌ها رو به ترتیبی که اون دستور میداد چک کنم. البته برای من بهتر هم بود؛ فکر نمیکنم هیچوقت میتونستم جلوی اونهمه آدم چاپلوس بایستم و از موکل دفاع کنم.
 
درسته که کم حرف میزنم اما فکر و خیال زیاد دارم. انقدر که حتی الان که این پسر ماهیگیره بهم زل زده چیزی گیر نمیارم بهش بگم.
«سلام؟»
 
اون عادت داره به جای سلام کردن سرم رو براش تکون بدم بخاطر همینه داره لبخند میزنه. نمیدونم چرا همیشه انقدر آروم و... آرومه. هرگز بیجواب نمیمونه.
فکر میکردم باید تو بازار ماهیگیرها باشه.
«اومدم مارنی رو ببینم.»
میدونم معنی نگاه شیطانی‌ش چیه. حالا حتی اگر کسی تو روستا منو نشناسه هم میدونه که یه تبعیدی جدید اینجا هست که عاشق دوآتیشه‌ی 'هیده مارنی' شده. عشق!
چه آسون جرعت میکنن درباره‌ش حرف بزنن! مگه عشق، جرعت و حرمت و قدرت نمیخواد؟ من هیچکدومش رو ندارم.
«طبقه بالاست؛ بیا تو.»
«ممنون.»
 
تازگی‌ها فهمیدم یه قانون نانوشته بین من و تهیونگ وجود داره. وقتایی که تنهاییم جمله‌های مغزم تبدیل به کلمات صدادار میشن اما اگر یک درصد احتمال بدم کسی اون اطرافه، اون خودش میدونه که باید پراکنده صحبت کنه و من فقط بگم 'ممنون' 'باشه' و گاهی هم 'متاسفم'.
 
بالاخره جیرجیر پله‌های چوبی خونه‌شون دست از سرم برداشتن و حالا با دیدن اتاق مارنی یکم حالم بهتر شده. اتاق نورگیریه با پرده‌ای کمرنگ که مزاحم نور نباشه. همچنین یک پنکه بزرگ سقفی که جهنمِ بیرون رو به فراموشی میسپره.
زن دیگه‌ای هم کنار تخت نشسته. اون کیه؟
 
«خانم لی مراقب مارنی هستن تا وقتی کاملا خوب بشه.»
 
خداروشکر یه کله برای تکون دادن دارم. "کاملا خوب" تو مغزم گیر کرده. مارنی خوابه پس احتمالا نمیتونم ازش بپرسم چقدر از مراحل کاملا خوب بودن رو طی کرده. تصمیم دارم باهاش حرف بزنم اما تنهایی.
 
دقیقا الان که تهیونگ باید بفهمه نمیفهمه. چرا تنهامون نمیذارن؟ شاید یه نگاه بهش بفهمونه، یک تماس چشمی کوچیک.
«میگم..چطوره تنهاتون بذارم. مارنی الاناست که بیدار بشه.»
 
تهیونگ باعث میشه نسبت به خودم و اطرافیانم شک کنم، اگر میتونه حرفام رو از چشمهام بخونه پس یعنی بقیه خودشون رو میزدن به نفهمی؟ این پسره هیچوقت ناامیدم نمیکنه. خانم لیِ عجوزه با قرچ‌قوروچ کمرش بلند شد تا دوتایی دنبال نخود سیاه برن. خودش یک نفر رو لازم داره کمکش کنه.
 
«اومدی اینجا چیکار؟»
«محض رضای خدا.. تو اصلا نمیخوابی؟ هردفعه میبینمت...
«برو.»
معلومه که نمیرم! حداقل نه تا وقتی یه لیوان آب خنک نخورم. از خوابگاه تا اینجا یک عالمه راهه.
 
«حالت چطوره؟»
سعی میکنم تا حد ممکن با لحن پسر کشاورز کیم حرف بزنم. همون وقتایی که میپرسه حالت چطوره اما حیف که صدام به صافی و عمیقی اون نیست.
انتظار داشتم جوابی نگیرم. نمیخوام مارنی منو غریب ببینه بخاطر همین به خودم جرعت دادم نوازش کردن موهاش رو تجربه کنم. دوست ندارم بنظرش حتی یه جنس مخالف باشم. من فقط دارم از خودم مراقبت میکنم.
 
«تو این یک هفته هر روز میام پیشت.»
«چرا راحتم نمیذاری؟ همه همینجوریش هم برامون داستان ساختن.»
«میدونم ولی محاله بیخیال بشم.»
«چرا؟»
«چون قول دادم.»
«ازت خواسته بودم قول بدی؟»
اعتراف میکنم از اینکه تو این وضعیت انقدر پرروئه تعجب کردم.
«تو مهم نیستی؛ من به خودم قول دادم.»
 
 
خیلی زود به خودم میام و سعی میکنم برای مراعات حال بدش هم که شده کمی پشیمون باشم، ولی نیستم و درضمن؛ دروغ نگفتم.
«اینجا باهات خوب رفتار میکنن؟»
«جونگکوک؟»
 
قسم میخورم اولین باره داره اسمم رو صدا میکنه. تا جایی که میدونم مارنی هم مثل من کوتاهترین جمله‌ها رو تحویل این و اون میده پس یعنی یه چیزی شده.
«بله؟»
«من نمیتونم اینجا باشم»
 
دستش رو میگیرم تا بهش قوت قلب بدم، شاید هم به خودم نیرو بدم. اون بهم میگه نمیتونه اینجا بمونه چون از ناحیه روده خونریزی داره و بیشتر از یک هفته نمیتونه بهشون دروغ بگه چون اونموقع دکتر خبر میکنن و همه چیز لو میره.
 
یکی.. به من بگه چیکار کنم. کاش یه نفر بود بهم میگفت باید چه غلطی بکنم. چطوری بغض نکنم و یه راه حل پیدا کنم تا باهاش از شر همه اینا راحت بشم.
فقط اگر خودش میتونست بره دستشویی همچین مشکلی نداشتیم. میگه که خونریزی تا دوازده یا چهارده روز عادیه چون پزشک بهداری اینو بهش گفته. البته مواردی هم وجود داشته که بیمار دچار خونریزی نشده ولی چون پای من بصورت افتخاری تو این مسئله باز شده، باید بالاترین درجه از چالش جلوی پاهامون باشه.
 
«چرا دیشب نگفتی؟»
«خب.. حرف زدن درباره این چیزا راحت نیست»
«باهم یکاریش میکنیم باشه؟ بهم اعتماد داری؟»
 
میدونم که چاره‌ای جز "آره" گفتن نداره و میدونم که یکاریش میکنیم چون حداقل چهل درصد از حس انزجار یه زن که هیچکس جز یه غریبه رو نداره تا خصوصی‌ترین حرفها رو بهش بزنه درک میکنم.
 
«قول میدم مارنی، به جاش دیگه نباید مثل عوضی‌ها باهام حرف بزنی.»
جمله‌های پراکنده حواس رو از موضوع پرت میکنه و اون برای اولین بار کمی به لبهاش فشار میاره تا لبخند بزنه.
«عوضی تویی، نمیدونی نباید بخندم؟»
 
چشمهای هردومون از اشک براقه ولی هیچکدوم دم نمیزنیم. بعنوان معذرت‌خواهی پیشونیش رو میبوسم و ذهنم اونقدر مشغول هست که به شایعات اهمیت نده.
 
حالم داشت بهتر میشد، میخواستم حالا که خیالم از بابت این دختر راحته کمی بیشتر به پسر ماهیگیر فکر کنم، با نامجون از گذشته‌ها و مشکلات بگم، یکم آینده رو پیش بینی کنم و شاید دو کلمه با آقای پارک صحبت کنم. میخواستم بهتر بشم. نشد.
 
حالا دغدغه جدید اینه که چطور تهیونگ رو دست به سر کنم و این دخترک رو نجات بدم. شاید مشکل خونریزی تا یک هفته دیگه برطرف بشه؛ باید بجنبم و از طرفی نباید دست روی دست بذارم.
صدای تقه در میاد:
«میتونم بیام تو؟»
 
صدای یه زنه ولی خانم لی نیست. مارنی با احترام کامل ازش میخواد وارد بشه. معلوم میشه مادر تهیونگه و اینکه راجع به من از پسرش شنیده بوده. نمیدونستم ماهیگیر از من چیزی به بقیه گفته. بعد با گفتن اینکه برام شربت درست کرده، سمت اتاق پذیرایی راهنماییم میکنه. آخرین نگاه رو به مارنی میندازم و بهش امید میدم.
 
پله‌های چوبی دوباره سروصدا میکنن. طبقه پایین، یک دختر روی مبل گل‌گلی کنار پسر دیگه‌ای نشسته. خانم کیم معرفی میکنه:
«دخترم میزوکی2 و ته‌تغاری، داهیونگ.»
 
ته‌تغاری همونیه که امسال باید بره ماهیگیری تا همه اهلی روستا بفهمن بزرگ شده. میزوکی هم احتمالا خوشگلترین موجودیه که دیدم، درست مثل اسمش.
 
 
بعد از گفتن جمله‌های دروغکیِ "خیلی از آشناییت خوشحالم"، نشستم تا به زور شربت بخورم. تهیونگ کجاست پس؟ من دنبال پسر آشنای خودم میگردم. چهره‌م اونقدری شکست خورده و داغون هست که منشا توجه همه باشه.
باید زودتر گورم رو گم کنم وگرنه خانم کیم حتی از اجدادم هم سوال میپرسه.
"برای چی تبعید شدی؟" "چند سالته؟" "مجردی؟" "اهل کجایی؟" "بنظر ژاپنی میای!" "کیک آلبالو درست کردم یکم میخوای؟"
 
این سوالا رو که میپرسه حس میکنم از فردا تمام اهالی روستا حتی اطلاعات کارت شناسایی‌م رو هم بلدن. مشکلی نیست اگه تو دورفتاده‌ترین روستای کره جنوبی تبدیل به یه سلبریتی بشم ولی وقتی شروع میکنه از نامجون بپرسه دیگه بلند میشم و الکی بخاطر همه چیز تشکر میکنم چون جزئیاتی رو که خانم کیم لازم داره حتی خودم نمیدونم.
 
درآخر دو برش کیک آلبالو و چند قاچ هندوانه خنک بسته‌بندی شده دستم داد که مبادا گرمازده بشم.
«خیلی ممنون خانم کیم.»
«هروقت خواستی میتونی بیای، میدونم بین تو و مارنی یه چیزایی هست. بعدا با هم صحبت میکنیم»
 
چشمکی که بین حرفهاش بهم زد هیچوقت یادم نمیره بعلاوه منم خوش ندارم تو عقیده مردم دخالت کنم. اگه فکر کنن عاشق مارنی شدم بهونه بهتری دستم میاد تا تو خوابگاه نگهش دارم.
 
با اینکه هوای بیرون مثل بخار جمع شده‌ی زیر در قابلمه‌ست ولی چند تا غاز بزرگ و سفید باهم مسابقه دو گذاشتن. جعبه‌های چوبی محصولات سیب تو سایه‌ی ساختمون طویله روی هم چیده شده و چند نفر دارن تو یه وانت سفید بار میزنن. نامجون هم الان داره زیر آفتاب تو اون معدن لعنتی کار میکنه. اگه تنها گیرش بیارن و بلایی سرش بیاد چی؟ انقدر عذاب وجدان دارم انگار من تبعیدش کردم.
 
«هی، به این زودی میری؟»
بالاخره پسرک آشنای خودم. اولین باره میبینم چکمه نپوشیده، لباسی طوسی به تن داره که یقه و سینه‌ش از عرق خیسه؛ همینطور پشت گردنش و شقیقه‌هاش اما همچنان خوشحاله.
«آره. تهیونگ گوش کن...
 
درست موقعی که نباید، پدرش سر میرسه با صورتی شرقی و اصیل. بعد دوباره همون روند قبلی. ما بهم معرفی میشیم، میگیم چقدر خوبه که همدیگه رو ملاقات کردیم و من باخبر میشم تنها دلیلی که تهیونگ امروز نرفته سرکار خودش اینه که فصل برداشت محصول رسیده و اون باید کمک کنه.
 
«راستی چیزی میخواستی بگی؟»
«نه. نه فقط میخواستم برای کیک آلبالو تشکر کنم.»
 
یکی از معایب من اینه که همیشه بین عصبانیت و غم، دومی رو انتخاب میکنم چون دیگه حوصله ندارم پس چرا همیشه دلم برای حرف زدن با تهیونگ لک زده؟ چون اون حقیقت رو میدونه. مثل الان که فهمید یه مسئله‌ای این وسط هست. بخاطر همینه میدونم این پسره هیچوقت ناامیدم نمیکنه و امیدوارم اینبار هم مثل دفعه‌های قبل باشه.
 
یکبار تو روزنامه نوشته بود:"در راستای نتیجه یک نظرخواهی عمومی در اروپا، 89 درصد از شرکت کنندگان معتقدند انسان چیزی لازم دارد که بخاطر آن زندگی کند و 61 درصد تاکید کردند کسی یا چیزی در زندگی آنها هست که حاضرند بخاطرش بمیرند"
با این حساب نمیدونم چرا هنوز نفس میکشم. ولی بهم اعتماد کنید، بدترین نوع مرگ دوست داشته نشدنه. معلقی، وجود نداری اما زنده‌ای، هیچکس یادت نمیوفته و تو این جهان بزرگ تنهایی و مدام بین مکان‌ها و آدم‌ها شناوری. وجود نداری ولی هستی. سخته. آدم طاقتش رو نداره.
 

 
***
 

1.      روستایی باستانی بود در کنار دریاچه جلیل. فلسطین امروزی.
2.       نامی ژاپنی به معنای "بسیار زیبا"

AlmostNever Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz