Mythos of the eye contact
افسانۀ ارتباط چشمی
صبح روز بعد گویی چماق بر سرش کوبیده باشند، همه چیز از بین رفت. نه خبری از خنکای قاچ هندوانه نوک زبانش بود نه خبری از کرمهای شب تاب و بهشت کوچکی که دیشب دید. جیمین صبح خیلی زود از پدرش خداحافظی کرد و تهیونگ هم که دیگر آنجا کاری نداشت راهش را کشید تا به زندگیاش برسد؛ برای از پس برآمدن حرفها و متلکهای پدرش برنامهها داشت. تنها چیزی که تغییر نمیکرد انگار، چانۀ پرِ پاپاگینو بود؛ مرتب نطق میکرد. طی چند ساعت گویی تمام دل خوشحالی پسر دود شد و رفت هوا، بعدش هم طوفانی در گرفت تا از دودهها نیز اثری برجای نماند. حتی آقای پارک هم دوباره به جنازهای با ریههای فعال تبدیل شد.
در اتوبوس ماتم زدهها نشسته بودند که نزدیکیهای معدن، باز وجنات دخترک پیدا شد. جونگکوک رایحه پیراهن تنش را که به لطف دختر هنوز بوی صابون میداد بو کشید:
«گفتی اسمش چیه؟»
«درواقع تنها چیزی که تا الان نگفتم همینه؛ میخواستم بپرسم ولی باید عجله میکردم»نمیدانست چه درد لاعلاجیست که باوجود هیجان شکل گرفته درونش، باز به حرکتی واداشته نمیشد. او هم انسان بود و بدن داشت فقط شاید چون سرد و گرم ازدواج را چشیده بود دیگر چیزی برایش شگفتآور جلوه نمیکرد. اما باز سر دوراهی بود؛ چرا دیشب آنهمه به وجد آمد؟ احساساتی وجود داشت؛ نه شهوت و نه هوس. یک همذات. کاش میتوانست از خودش فرار کند. کاش میتوانست روبروی آینه بایستد و اعتراف کند به یک دوست احتیاج دارد که باب دندانش باشد. نامجون بود، خوب هم بود اما او هم سرانجام میرفت.
مگر چند وقت دیگر به پایان روزهای کاری مانده بود؟ جونگکوک از آدمهایی که میآمدند تا مثلا خلاءهای زندگیاش را پر کنند ولی در آخر خندقی به جای میگذاشتند و میرفتند خسته بود. چرا همۀشان موقع رفتن طوری رفتار میکردند انگار جونگکوک خواستار عمق هرچه بیشتر گودالها بوده؟
نمیدانست. نمیخواست هم بداند. سر از کار اطراف درآوردن نیاز به فقط هفتاد سال پیش زمینه داشت درحالیکه او سعی میکرد برای زندگی بعد از معدن برنامه بچیند تا لابد از گرسنگی در خیابانها جان ندهد. دیگر دور دزدی را خط کشیده بود و میدانست اگر سنگهایش را با خودش وابکند، دیگر محال است دست به خلافش بزند.
تنهایی را دوست داشت. چرا نداشته باشد؟ سکوت را هم دوست داشت اما سکوت همراه کسی دیگر را بیشتر. حالا فرقی نداشت آن یک نفر گربهای پیر باشد یا یک انسان. اغلب اوقات مادربزرگ برای همراهی در مهمانی سکوت میآمد، گوشهای از ذهن آشفته نوهاش مینشست و برای آیندهاش نگران بود. دهه دوم زندگی پسر داشت به پایان میرسید و هنوز درجا میزد؛ تقریبا سی سال همانطور طی شد. اگر سی سال دیگر هم همانطور طی میشد چه؟
YOU ARE READING
AlmostNever
Fanfiction• Name: AlmostNever • Couple: Vkook • Writer: Kim • Update: Thu • Summary: زندگی و مرگ، انرژی و آرامش، کارهایی که انجام دادم و انجام میدادم اگر میتونستم، ارزشش رو داشت. جاهایی قدم گذاشتم که فقط تو رویا به واقعیت تبدیل میشه. خاطراتی دارم که آرزوی خی...