part 01

1.3K 169 69
                                    

-بیا فرض کنیم من زندگی تو رو داشتم کیم تهیونگ. به نظرت چی عوض میشد؟ باز هم عاشق نگاه مشرقی تو میشدم؟ باور کن حق نیست. ترس حق نیست، حالا که به آخرش رسیدیم دوراهی حق نیست پس شاکی نباش.
-رفتنت حقه؟
-...


***


Banished due to Sin
تبعید شده بخاطر گناه


قاضی چکش چوبی‌اش را روی میز کوبید و اعلام داشت:"پایان دادگاه"
متهم تمام حسرت دلش را درون نفس بلندی ریخت تا با فوت کردنش کمی خود را تسلی دهد. وکیل‌ها؟ کارکشته در فریب قانون بدون آنکه دستگیر شوند. البته زندگی در نظر متهم دیگر فرقی با مرگ نداشت، مرگ تنها کمی بیشتر طول میکشید. قبل از آن تنها درد و پشیمانی و ناحقی و سواستفاده‌هایی که هرگز جواب داده نخواهند شد میخزیدند تا دنیایش را بیشتر درون کثافت فرو کنند.
«حداقل دیگه تو چهاردیواری حبس نمیشی»

آخرین جمله هم از دهان بدبوی وکیل بیرون آمد و بدون خداحافظی بساطش را جمع کرد تا دادگاه را به مقصد قرار لابد عاشقانه با همسرش ترک گوید. جونگکوک هم کلافه از آدم‌هایی که بیهوده سخن بر زبان میرانند، حتی چشم غره هم نرفت و منتظر ماند تا مچ‌هایش از بند دستبندهای یخ کرده‌ی فلزی رها شوند. انگار خودش نمیدانست عاقبتش چیست، انگار خودش کل قوانین را حفظ نبود.

مامور انتقال با حرکت سر به سمت در اشاره کرد و پسر مانند مرغابی تازه از تخم درآمده دنبالش را گرفت. بعد از دو روز بیخوابی پشت میله‌های زندان، سرانجام حکمش هویدا شد؛ نهصد و هفتاد و دو ساعت کار اجباری در معدن استخراج زغال سنگ در یکی از دورافتاده‌ترین روستاهای کشور. میتوانست فقط حبس بکشد اما دولت بخاطر ذخیره بودجه، ترجیح میداد از خلافکاران به روش‌های دیگری استفاده کند.

لباس‌هایی که چند روز پیش تحویل داده بود را به تن کرد و با خود اندیشید:"اونقدرا هم نمیتونه بد باشه، درست مثل روش‌های دیگه برای گذروندن زمانه. حداقل اینطوری خدمت به کشور به حساب میاد"

تمام دار و ندارش را برای خرج وکیل داده بود و حالا در نهایت فقر سوار اتوبوسی شد که از سمت دولت برای انتقال تبعیدی‌ها به روستا تعبیه کرده بودند. در دورترین نقطه از تنها مسافر اتوبوس نشست و به انگشتانی خیره شد که قرار بود حسابی به پینه‌های کلفت خوش آمد گویند. راننده گویی ریق رحمت را سرکشیده، باز هم زنده بود. احتمالا اگر میتوانستند زندگی‌اش را باهم بسته بندی کنند، اکالیپتوس در دنیای گیاهان و راسو در دنیای حیوانات حساب میشد که البته سیگار هم میکشید.

سفر از مرکز کره تا شرقی‌ترین نقطه آن با اتوبوس فکستنی و گرمای جولای بقدری کج خلق مینمانست انگار سر جنگ را باز کرده تا خون را قطره قطره زیر پرتوهای سوزاننده خورشید بخار کند. مسافر قد بلند نیمه‌های راه بلند شد تا فاصله را کم و سر صحبت را با جونگکوک باز کند. وجودش درست مثل انعکاس چشم‌ها در شیشۀ عینکِ بسیار تمیز عذاب دهنده بود اما صدایش نه؛ وقتی پرسید:"سیگار؟" اندکی به دل نشست. شاید هم تنها حس کنجکاوی را غلغلک داد تا نشانه‌ای هشداردهنده باشد برای چند لحظه فراری دادن غم.

AlmostNever Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin