part 15

328 87 105
                                    

Last night
آخرین شب


بطور معمول اگر از ابتدا آدمی بداقبال به دنیا بیاید، طیف‌هایی از زمان که بدون دردسر میگذرند خودشان بدبختی حساب میشوند. پسرک بیچاره هم برای همین آرام نمیگرفت. سه هفته گذشته بود و هیچ قلوه سنگی در مقابل جریان روزگار پیدایش نشده بود؛ دقیقا معنای آرامش قبل طوفان.
دائم با خودش کلنجار میرفت بفهمد توهم زده یا واقعیت را میبیند، تا حدودی هم حق داشت. در نهایت همه را کم و بیش راضی کرده بود به تصمیمش اعتماد کنند. آدم که چیزی برای از دست دادن نداشته باشد سرکش میشود و وقتی چاره‌ای نداشته باشد، مطیع.

بیست و یک روز بود علف‌های بلند شدۀ پشت خانه کیم‌ها میزبان پاهای خسته‌اش بودند. هر روز بعد غروب ساندویچش را برمیداشت و بعد از کمی سروکله زدن با نامجون و مارنی راه می‌افتاد. فقط نگاه میکرد بدون آنکه نشانه‌ای به جا بگذارد، حتی سگ نگهبان هم متوجه قدم‌های آهسته سارق سابق نمیشد.

تهیونگ هم بیخبر به کارهایش میرسید؛ میرفت حمام، آواز میخواند و گاهی با خودش صحبت میکرد، گاهی یک چیزهایی مینوشت و وقتهایی می‌آمد تا از پنجره آسمان را نگاه کند.

هفت روز دیگر نامجون راهی میشد و دخترک را با مقدار پولی که از فروختن خانه و اسباب اثاثیه گیرشان آمد همراهش میبرد. جونگکوک وجودِ این را نداشت به ماهیگیر بگوید بعد از خالی شدن خوابگاه تحمل یک هفته دیگر تنهایی را ندارد. تهیونگ یکبار برای سر زدن به مارنی آمد خوابگاه ولی جونگکوک خودش را داخل حمام چپاند و تا نیمه شب بیرون نیامد. میخواست پسر کشاورز کیم را ببیند یا نه؟ نمیدانست.

حالا هم با صورتی که کبودی‌هایش زرد رنگ بود و میرفت تا محو شود روی پاهایش نشسته و سایه پسر دریا را روی دیوار اتاقش تماشا میکرد. کنجکاو بود بفهمد قرار ملاقات با آن دختر چطور پیش رفته و از طرفی شجاعت شنیدنش را نداشت. نور مهتاب کاملا روشن بود و این یعنی تهیونگ چراغ را زودتر خاموش میکرد.

چراغ که خاموش شد، جونگکوک به پیش‌بینی دقیقش لبخند زد اما وقتی کله پسر از پنجره بیرون آمد و زل‌زل به او نگاه کرد خشکش زد.
«زودباش بیا بالا، امروز شراب برنج خریدم»

او میدانست. تهیونگ تمام این مدت از مخفی کاری باخبر بود و جواب دیگری برای سوال دیگری باقی نمیماند.
به زانوهای خواب رفته‌اش تکانی داد و از دیوار بالا رفت. پسر کشاورز کیم مشغول باز کردن بطری بود. پرسید:"زیتون هم میخوای؟"
«تو از کجا...
«دیدمت؟ یادت باشه هروقت تو بتونی یه نفر رو ببینی اونم میتونه تو رو ببینه»

لیوان شراب را دست پسر داد و روی تخت نشست:
«صرف نظر از اینکه چرا اینهمه روز از دیدنم فرار میکردی باید بگم از رفتارت تعجب کردم. احساس میکنم من یه دخترم که تو کاخ زندگی میکنه و تو معشوق دیوونه‌شی که دزدکی میاد دیدنش»
«دلتنگی دلتنگیه دیگه دختر و پسر بودن نداره»

AlmostNever Where stories live. Discover now