part 11

355 84 99
                                    

Darkness's pearl
مروارید تاریکی


اوضاعش دست کمی از "تبصرۀ 22"1 نداشت. رویاهایش در خستگی پاهایش، آینده‌اش در پینه‌های سیاه دستانش گم شده بودند. امروز که دوباره دارودسته ووبین را دیده بود بالاخره جرعت کرد کمی وضعیت را پیش‌بینی کند؛ حتی اگر کار درست را انجام میداد، حتی اگر دختر را از هر مصیبتی مصون میداشت؛ آخرش چه؟ انگار یک غریبه آخرین تکۀ پیتزایش را بدون اجازه گاز زده بود، انگار هنوز در انتهای کوچه تردید، در قوس همان پلکان ایوان غربی کلیسا جا مانده بود. کاش جا میماند. آنموقع‌ها خیال میکرد بدبخت‌ترین است اما حالا میدید که واقعا بدبخت‌ترین است. در آینده هم میخواست همینطور باشد؟

باید با جونگکوک حرف میزد اما صحبت با آن پسر خودش مشکل اصلی بود. وقتی به خوابگاه رسید کلوچه فلفلی هنوز در خواب به سر میبرد. لحاف را حداقل تا سوراخ‌های دماغش کنار زد تا مبادا خفه شود. نمیدانست مشکلی پیش آمده که پسر در اتاق اشتباهی خوابیده یا فقط منتظر بوده تا با او صحبت کند و اینطوری خوابش برده. آقای پارک هم نیست و نابود شده و ساختمان کاملا خالی بود.

گرچه دلش برای تکه نانی برشته شده و آغشته به کره همراه یک لیوان شراب لک زده بود اما خب درحالیکه داشت ساندویچ بخور و نمیر شام را گاز میزد کمی در ظاهر دوست تبعیدی‌اش دقیق شد، یک خال کوچک روی صورتش داشت که خیلی هم کمرنگ نبود. مژه‌هایی تقریبا بلند که با ارفاق میتوانستی بگویی حالت دارند و پایین‌تر، لبهایی که اندازه بالا و پایینش باهم یکی نبود. روی هم رفته چهره‌ای در سطح بالاتر از استاندارد داشت.

بعد از مدتی این دست آن دست کردن، مسواک را در دهانش گذاشت و رفت طبقه پایین. وقتی برگشت جونگکوک تکان نخورده بود. آهی کشید و خودش را به زور در رختخواب جا کرد.
چشم‌هایش داشت گرم میشد که نفس‌های کشداری زیر گوشش احساس کرد. پسر بزرگتر تازه بیدار شده بود!
«اوه چه عجب بیدار شدی!»
«شب شده؟»
«احتمالا. چرا سرجای من خوابیدی؟»
چندی طول کشید تا به یاد آورد. رسید خوابگاه، حالش خیلی بد بود. فقط در یکی از اتاق‌ها را باز و پاهایش را رها کرد.
«ببخشید امروز یکم سرم درد میکرد»
نامجون هشیار شد:"حالت خوبه؟ میخوای بریم بهداری؟"

«بزرگش نکن خوبم. امروز رفته بودم مزرعه کیم بعدش تو راه یه خرده بهم ریختم»
هر دو پسر زیر چراغ خاموش به سقف زل میزدند. نامجون با زبان بی‌زبانی کم و بیش میدانست چه بر سر مارنی آمده اما جسارت نمیکرد کلمه‌ای از پرگویی ذاتی‌اش را در این قضیه به کار گیرد.
جو بینشان سنگین بود؛ پس عوضش کرد:"میدونی کوک، وقتی برگردم سئول میخوام یه راننده تاکسی بشم. نه از اونایی که یواشکی سیگار میکشن و دقیقه نود از جریمه صدوپنجاه دلاری فرار میکنن، اینبار میخوام یه آدم درست باشم"

AlmostNever Kde žijí příběhy. Začni objevovat