Iustitia
الهۀ عدالتچهار هفته دیگر باقی مانده بود و خوابگاه تبعیدیها برای اولین بار میزبان بلند مدت یک دختر شد. جونگکوک و پاپاگینو مثل دو هفته گذشته در حال کار در معدن بودند با این تفاوت که پُست پسر جوانتر به دستور قانون از بیل زنی به هل دادن چرخهایی پر از خاکستر زغال تغییر کرده بود -چیزی خودش ترجیح نمیداد- چراکه از نامجون دور میافتاد.
طبق قراری که با ماهیگیر کیم داشت، او باید مارنی را به خوابگاه منتقل میکرد و مطمئن میشد روی لحاف نرمی قرار گرفته اما چون صبح از طلوع سرکار بود از چیزی خبر نداشت پس تصمیم گرفت به اوضاع اعتماد کند.
در معدن روی یک میز زهوار در رفته کنج محوطه، یک قفس پرنده قرار داشت که با قناری داخلش میزان آلودگی و سم داخل هوا را میسنجیدند؛ اگر قناری از تکاپو میافتاد یعنی کارکنان باید معدن را ترک میکردند ولی فعلا که خوشحال بود و آوازش را میخواند. خدا میدانست چند قناری قربانی صنعت شدهاند.
در قسمت تحویل پسماند زغال ایستاده بود که دشمن خونیاش را دید، یکی از آن چند نفری که باعث شکستگی سرش بود پست تحویل گیرنده را داشت. سوت بلند بالایی بین همهمه دستگاههای روشن کشید و چشمکی زد:
«حالت بهتره عزیزم؟»برای سوالش جوابی نبود، جونگکوک رسید را روی بار گذاشت و راهش را کج کرد. گاهی تصمیمات سرسامآوری میگرفت و همان لحظه که دندان هایش را بهم فشار داد یکی از همان فکرهای دیوانهوار بود.
غروب که به خوابگاه رسیدند آقای پارک در اتاق مارنی بود تا برایش ظرفی غذا ببرد، نامجون هم به آنها ملحق شد اما تبعیدی دیگر آب گرم را ترجیح داد. خیالی که در سر داشت راحتش نمیگذاشت، یعنی میشد انجامش دهد؟ خرجش کمی بدبختی بود، باید سری به بهداری میزد. آنجا تمام نمونههای لباس و آزمایش خون را برای شکایت نگه داشته بودند ولی مارنی نخواست کسی خبردار شود پس حتما در قسمت بایگانی، مدارک خوبی گیرش میآمد.
باید با چند نفر حرف میزد، باید از آن روستا فرار میکرد، باید مارنی را به سئول میفرستاد، باید مخارج را آماده میکرد. تمامش بدبختی بود؛ حسی که جونگکوک با آن غریبگی نمیکرد. ثابت کردن جرم آن عوضیها آب خوردن بود چراکه هیچکدامشان حتی در خواب نمیدیدند آینده قرار است چطور شود. میتوانست روی چند نفر آشنا و همکار قدیمی در سئول که فقط ظاهرا دوست بحساب میآمدند حساب کند. اگر نتیجه چندبار خودکشی به جایی نرسید و اگر به دنبال معنایی برای اوقاتی که میگذراند بود، پس بخاطر همین انتظار میکشیده. حداقل این تنها دلیل متقاعد کردن خودش بود و در قبالش احساس ضعف نداشت.
از حمام بیرون رفت و پاپاگینو را دید که با احتیاط دختر را بغل کرده تا به دستشویی ببرد. چه موقعیت سختی! باید دخالت میکرد؟ به نامجون اعتماد داشت و مارنی هم زیاد معذب بنظر نمیرسید، شاید هم چاره دیگری نداشت. آخر سر عقب ایستاد و سر یخچال قراضه رفت تا ساندویچ شامش را بردارد.

YOU ARE READING
AlmostNever
Fanfiction• Name: AlmostNever • Couple: Vkook • Writer: Kim • Update: Thu • Summary: زندگی و مرگ، انرژی و آرامش، کارهایی که انجام دادم و انجام میدادم اگر میتونستم، ارزشش رو داشت. جاهایی قدم گذاشتم که فقط تو رویا به واقعیت تبدیل میشه. خاطراتی دارم که آرزوی خی...