part 07

366 101 25
                                    

روز بعد هر دو تبعیدی تعهد نامه را برای یک روز بیشتر کار کردن امضا کرده و سر شغل طاقت فرسای گذشته برگشتند. تمام دیروز با کلمات جاری کیم و افکار پیچ در پیچ جئون گذشته بود و حالا دوباره نور آفتاب مسبب تاول‌های سرشانه‌های عریان میشد.

خبری از مارنی نبود و کسی هم سراغش را نمیگرفت. شاید اتفاقی خواب مانده یا مشکلی داشته، او دوستی نداشت تا به یادش باشد. از طلوع تا غروب آن روز مورمور کننده بنظر میرسید بدون آنکه کسی اشاره‌ای به عجیب بودنش بکند. نشانه‌ای از آن چند نفری که چند شب پیش بینشان درگیری پیش آمد نبود و بهرحال در آن معدن هرکس آنقدری بدبختی داشت تا به فکر دیگری نباشد.
«امشب میرم روستا برای خرید»
جونگکوک بدون مقدمه جمله بندی کرد و چشمان خستۀ نامجون متمرکز شد:
«هنوز حتی آخر هفته هم نشده»
«میدونم»

برخلاف افکار دیشبش، بازهم دلش نیامد راز کوچکِ بین خودش و تهیونگ را به او بگوید. دلش نیامد بگوید بهانه می‌آورد تا شاید دوباره ماهیگیر را ببیند. نه اینکه برای دیدنش مشتاق باشد بلکه برای فهمیدن حرفی که از او شنید مشتاق بود. چه اتفاق جدیدی که بدون کلمه‌ای  صحبت، یک دنیا حرف نزده داشتند.
اضافه کرد:"زیاد خسته نیستم، امشب میرم که کل آخر هفته رو استراحت کنم"

ابدا به این اشاره نکرد که دارد بعنوان نوبت نامجون هم فداکاری میکند و مسئولیت او را بعهده میگیرد. پاپاگینو هنوز اخم‌های فضولش را باز نکرده بود اما بنای مخالفت هم نگذاشت؛ دیگر به رفتارهای دور از انتظار پسر عادت کرده بود.

بعد از ساعت کاری هر دو سوار سرویس شدند و رفیق پرُگو تمام راه راخوابید. پس او هم خسته میشد! وقتی به خوابگاه رسیدند جونگکوک خرت و پرت‌های مورد نیاز دوستش را بخاطر سپرد و در جاده خاکی راه افتاد تا دنبال پسر کشاورز بگردد. در این گمان بود دروغی مبنی بر اینکه اجناس مورد نیاز موجود نبوده‌اند بسازد تا راهی برای آخر هفته هم جور کرده باشد که صدایی خفه شنید. آب دهانش را قورت داد و نور چراغ قوه را اطراف چرخاند تا مطمئن شود ذهنش در تاریکی توهم ساخته اما میتوانست قسم بخورد از جایی دور، طنین جیغ‌هایی سد شده را میشنود.

دوباره دردسر؟ نمیخواست در باتلاقی دیگر گرفتار شود. کمی دیگر گوش کرد؛ وهم نبود. کسی مایل‌ها دورتر کمک میخواست. شاید یک زن. یک زن؟ غیبت مارنی یادش افتاد و ضربان قلبش بالا رفت. به خودش قول داده بود اگر غریبه‌ای را ببیند فورا از آنجا دور شود و پشت سرش را هم نگاه نکند پس چراغ را خاموش کرد و بیصدا و آرام نزدیک رفت. کاش او غریبه بود؛ کاش از اول هم دخالت نمیکرد ولی کسی که زیر دست و پای چند نفر افتاده و ضجه میزد آشنا بنظر میرسید.

مارنی انگشت‌های لاغرش را از ناتوانی در خاک فرو کرده بود و به ریگ‌های بی‌ارزش چنگ میزد. تاریک بود اما جونگکوک نوری برای تشخیص آن چند نفر لازم نداشت؛ دار و دسته تای‌جی و ووبین و چند نفر دیگر. یک لحظه هم نایستاد تا به عواقب فکر کند اما کار از کار گذشته بود و شانسی برای نجات روح از دست رفته دختر نداشت. به رد اشکهای بی‌حس مارنی نگاه کرد و حرصِ بغضش را در مشت‌هایش ریخت. میدانست کاری از دستش برنمی آید. چطور قرار بود پنج نفر را زمین بزند؟

AlmostNever Onde histórias criam vida. Descubra agora