part 12

325 92 64
                                    

Fishing revel
جشن ماهیگیری



"همه اونایی که سرگردونن که گم نشدن!"
این یکی از جمله‌هایی بود که چند ساعت قبل از زبون تهیونگ شنیدم. خودش اصلا متوجه نیست چه جمله‌های پیچ در پیچی میگه اما من همشون رو میبلعم. الان دیگه آفتاب طلوع کرده و ما هنوز بیداریم. باورم نمیشه کل شب رو حرف زدم. بهش یک چیزهای سربسته‌ای درباره مارنی گفتم، اینکه ظاهرا مشکل مالی داره و پدرش قرار بوده هفته قبل برگرده اما هنوز خبری ازش نشده. تهیونگ قول داد با دختره حرف بزنه و فقط اگه مارنی خودش خواست، اجازه بده با من به خوابگاه بیاد.

مروارید هنوز تو جیبمه. قصه‌ش رو برام تعریف کرد؛ یه روز که رفته بودن صید اتفاقی یه صدف غول‌پیکر توی تور پیداش میشه و تهیونگ بدون اینکه به کسی بگه برش میداره چون اگه بقیه میدیدنش پیله میکردن بخاطر قیمت خوبش بفروشنش. اون موقع پسر ماهیگیر دوازده سالش بوده و حالا بیست و شش سالشه. هنوز نمیدونم اونم مثل من دیوونه‌ست که همچین چیز باارزشی رو به کسی که زیاد نمیشناسه برای تولد کادو داده یا نه.

از چند ساعت قبل پیشرفت مهمی رو توی خودم احساس میکنم، همین‌که میخواد طوفان عصبی‌ای درونم شروع بشه یاد معذرت خواهی میوفتم. درنهایت فهمیدم چرا این همه مدت راه اشتباه رو میومدم، من فقط باید یکم تامل کنم تا ببینم جونگکوک چه انتخابی میکنه، بعدش دقیقا باید مسیر مخالف رو پیش بگیرم. نه بخاطر اینکه جونگکوک احمق باشه، بخاطر اینکه کسی نبوده بهش یاد بده. فعلا راه تضمین شده‌ای نیست چون نمیدونم چه عواقبی داره اما میانه‌روی بنظر آسیب زننده نمیاد.

در حال حاضر پرتوهای آفتابی که داره از خط دریا بالا میاد ذهنم رو درگیر کرده. مردم بومی از ساعت پنج صبح اومدن لب ساحل تا مقدمات جشن رو آماده کنن. تهیونگ رفته بساط باربیکیوی سنتی رو راه بندازه و من دارم لامپ‌های بزرگ و رنگی رو به ریسمان میبندم تا برای غروب آماده باشن. تا اونجایی که فهمیدم جشن از ناهار شروع میشه و تا نیمه شب ادامه داره.

تمام دلخوشی‌م به نامجونه، اون که باشه دل و جرعتم زودتر جمع میشه. پسر کشاورز کیم رو هم میشناسم اما روشنایی اون در برابر پاپاگینو مثل کبریت در مقابل مشعل المپیک میمونه. البته مارنی هم داخل لیست کسانی که میشناسم قرار داره و دل تو دلم نیست تا خبرهای عالی رو بهش بدم. همینطور قصد دارم از تهیونگ درباره دارودسته اراذل بپرسم و اطلاعاتی گیر بیارم.

تقریبا چهل و پنج دقیقه‌ست که دارم به مسئولیت سپرده شده عمل میکنم و هنوز نزدیک هفتاد تای دیگه مونده. دلم به حال ته‌تغاری خانواده کیم میسوزه، از اون بچه‌های بدشانسه که به اسم "عاقبت بخیر شدن" هرچی خودشون دوست دارن رو بهش تزریق میکنن. چیزی که بیشتر از واکنش داهیونگ کنجکاویم رو غلغلک میده، واکنش نامجون نسبت به خواهر تهیونگه. میدونم قراره یه حماسه ازش بسازه!

AlmostNever Donde viven las historias. Descúbrelo ahora